گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.
گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.

دانلود چند کتاب مفید در زمینه دوچرخه سواری و طبیعتگردی

دوچرخه سواری ورزشی مفید. دانلود کنید. 

تغذیه و سلامت در طبیعتگردی . دانلود کنید 

بایسته های عمومی در طبیعتگردی . دانلود کنید. 

پزشکی کوهستان . دانلود کنید. 

ساز و برگ در طبیعتگردی . دانلود کنید. 

لیست کتابهایی در مورد کوهنوردی . دانلود کنید. 

معرفی فیلم هایی در مورد کوهنوردی. دانلود کنید.   

عبور از کویر درانجیر - فروردین 1390

چند توصیه به راهنمایان طبیعت

هشت  توصیه به همکسوتان

اندر احوالات سفر با یک گروه شیرازی

چندی پیش از طریق تلفن همراه هنگامی که در سفر مشهد مقدس بودیم خانمی زنگ زد و با صدایی پر از هیجان درخواست نمود که گروهی را که ایشان سرپرست آنها بود و تحت عنوان یک آژانس هواپیمایی بودند (ساراتور شیراز )  را به سفر کویر ببریم. در ابتدای امر مرا تردیدی بود که قبول نمایم یا رد ؟

چون هم مرا توری به کویر ورزنه بود و هم تورهای پرجمعیت در علاقه من نبود. اما با این وجود چون تاکنون با شیرازی جماعت سفر نکرده بودم و خلقیات این مردمان نمیدانستم قبول نمودم و تصمیم به سفر گرفتم. اما در ابتدای امر ایشان را بسیار تاکید نمودم که چند بحث بسیار مورد تاکید من است  که نباید اخلاق طبیعت را زیرپا گذاشت . ( پوشیده بود ، منظم بود ، باری به هرجهت نبود و تاحد ممکن برای طبیعت سفر کرد نه برای چیزهای بیهوده )

قراردادی نوشته شد و فکس برای بنده ( البته قراردادای که در عین ناشی گری فقط وظایف بنده را متذکر میشد ) با وجود اینکه قرارداد زیاد نوشته بودم اما چون فردی سختگیر نبودم این را به رخ ایشان نکشیدم و درخواست اصلاح ننمودم . چون معتقد بودم ایشان به عنوان یک آژانس وظایف خود را می شناسند.

از پانزده روز پیش از سفر مقدمات و هماهنگی ها و سایر بحث ها را انجام دادم و بماند که چندین بار نظر ایشان تغییر نمود و کار دوباره انجام دادم.

قرار بر این شد که بنده برای الحاق به این گروه به کاشان بروم . بنابراین به تهران رفتم و پس از یک شب که خدمت محمدخان بودم فردا صبح زود با عجله برای اینکه دیر نرسم به سمت کاشان راهی شدم.

بماند که سختی ها و مرارت ها در راه کاشان کشیدم. در کاشان هم هنگامی که به سرکار خان ماهرانی تماس گرفتم ایشان گفت که اتوبوسشان خراب شده و چند ساعتی دیر میرسند ( ساعت 7 عصر ) تا ساعت هفت عصر کمی شهر را گشتم و مردمان را دیدم و ناهاری خوردم و در نهایت به محل قراری رفتم تا نزدیک تر به مسیر کویر باشد . اما امان از آدم های بدقول ، امان از آدم های بدقول. در نهایت چون حجاب مناسبی نداشتند و به نظر بنده رفتار نامناسبی پلیس به این افراد تذکر داده بود ( دومین اشتباه ناشیانه مبتدی ها )  و چند ساعتی هم معطل شده بودند. گرچه اتوبوسی که آورده بودشان هم چندی به دل نمیزد و شاید اتوبوس اش را بیشتر از فرزندانش دوست داشت و چنان آرام میرفت که انگار روز 48 ساعت است .

بالاخره با مصیبت های فراوان ساعت 12.30 شب به محل قرار رسیدند و من را که بسیار خسته شده بودم سوار کردند. این سفر اینقدر برای من ناراحت کننده شد که نوشتن همه آن مصیبت نامه ای است شگرف.

ساعت 2 نیمه شب در کاشان مدیریت تور به مسافران خود شام داد ( سومین اشتباه ناشیانه مبتدی ها ) و ساعت 3 بود که راننده اتوبوس پس از اینکه مطلع شد جاده ای خاکی را باید برود پا در کفشی کرد و همه مسافران را که دختران جوان و پسران کم تجربه بود را کف خیابان پیاده کرد و نرفت ( چهارمین اشتباه ناشیانه مبتدی ها ) چون باید قبلا ایشان توجیه میشدند . مدیریت تور که البته به نظر بنده بسیار کم تجربه بودند و اصلا به درد این کار نمی خوردند دست به دامانمان شد که مینی بوسی بیابم و بنده هم بنابر رسم انسانی علیرغم اینکه وظیفه ای در این خصوص نداشتم کمکشان کردم و با یاری جناب آقای سرکرده ( جوانمردی که فراموش ناشدنی است ) دو مینی بوس ساعت 3 نیمه شب فراهم کردیم و راهی کویر شدیم. خلاصه کنم بالاخره به کویر رسیدیم و مسافرین ساراتور شیراز سرگشته در کاروانسرا بودند. جا ردیف شد و ایشان کمی خوابیدند . فردای آن روز و فردایش هم بجز یک وعده که خود به زبان آمدم هیچ غذایی به بنده داده نشد ( با وجود اینکه غذای راهنما با تورگذار است ) ضمن اینکه من در این فکر بودم که اینها برای چه از من خواسته اند راهنمایشان باشم . چون بجز اندک تعدادی کسی توجهی به توضیحات من نداشت. بقیه داستان را خلاصه میکنم. سفر لذت بخشی نبود . چون باقی داستان همه اش کم تجربگی و کم صبری بود و لاقیدی و متاسفانه قدرناشناسی.

حال توصیه من به همه دوستان هم کسوت خود این است که به موارد زیر حتما اهمیت بدهند .

1-      هیچگاه افراد کم تجربه به طبیعت را با هر مبلغ قرارداد به طبیعت مخصوصا طبیعت بکر نبرید.

2-      هیچگاه قبل از عقد قرارداد قولی ندهید.

3-      بیش از وظایفتان عمل نکنید مگر جان یا آبروی یک انسان متوجه مساله باشد.

4-      قبل از انجام سفر تمام مبلغ قراردادتان را دریافت کنید و بعد راهی شوید.

5-      قبل از اینکه سفر کنید حتما از گروهی که میبرید مطمئن شوید که افرادی بیمار ، کم صبر ، راحت طلب و سرخود نباشند.

6-      اگر دوست دارید کلاس کاریتان حفظ شود و همیشه سفر کنید با مبتدی ها سفر نکنید .

7-      مطمئن شوید گروه مورد نظر مدیری کارآمد دارد و دیگر اعضاء گروه از او حرف شنوی دارند. چون رابط شما با گروه مدیر یا سرپرست آن گروه است.

8-      طبیعت جای باری به هرجهت بودن نیست . مخصوصا اگر با دیدی مقدس به طبیعت این دست آفرید خداوند بزرگ نگاه میکنید.

با امید به موفقیت همه دوستان .

عبور از درانجیر (5)

این آخری قسمت سفر خیال انگیز عبور از درانجیره . یه جورایی تو این چند وقته به نوشتن در مورد این سفر عادت کرده بودم و داشتم با تک تک ثانیه هاش زندگی میکردم. الانم خیلی خوشحال نیستم که دارم آخرین قسمت این سفر رو می نوسیم.  

خوب تا اونجا گفته بودم که نشسته بودیم و داشتیم خستگی در میکردیم. گاهی اوقات وقتی یاد اون استراحت ها و رفتن ها و دیدن ها می افتم دلم پر میکشه واسه رفتن و موندن دوباره.  

بعد از خوردن جرعه ای آب و کمی بیسکویت به راه افتادیم . جالبه بگم که ما تا این مرحله هنوز هم تصمیم نگرفته بودیم بالاخره بریم به سمت جاده یا مسجد ابوالفضل (ع)  کشمکشی هم نبود بلکه یه جورایی از هم تعارف میکردیم که کی حرف آخرو بزنه . خوب بالاخره علی و سپیده واسه خودشون تو این زمینه غولی بودند. محمد مرد تجربه ها بود و بنده حقیر هم کمی در مورد سفرهای کویری میدونستم. جای محسن سنایی خالی

بالاخره علی گفت بریم به سمت مسجد چون میتونیم راحت تر ماشین پیدا کنیم. و ما هم رو هوا قاپیدیم و هدف رو تعیین کردیم. سپیده و علی و محمد با هم جلو راه افتادن و من و ندا و نصرالله هم عقب تر . یادش بخیر داشتیم در مورد زن گرفتن نصرالله حرف میزدیم . نصرالله هم داشت اولویت هاش رو بیان میکرد. از همون موقع بود که هم قسم شدیم زنش بدیم. عجب شبی بود .  

کویر تاریک تاریک شده بود و گاهی احساس میکردی سنگی چیزی جلو پاته . چراغ روشن میکردی میدیدی یه بته یا یه کپه خاکه. جالب بود . خیلی جالب بود.  

میدونید حیفم از چی اومد. اونم یک ماه بعد ؟!!!!!!!!!!!! 

اینکه ما از کنار کاروانسرای کرمانشاهان ( حدود 200 متری اش ) رد شدیم و ندیدیمش.  

یک ساعت بعد ( نه 53 دقیقه بعد ) رسیدیم به مسجد ابوالفضل (ع) و یک راست رفتیم سر رو مون رو شستیم . آخ آب خنک چه حالی میداد. بعد بچه ها انگار چون پولاشون رو این سه روزه خرج نکرده بودند احساس سنگینی میکردن پریدن تا میتونستن حله حوله خریدن و خوردیم . ( حتی لواشک )  وقتی حسابی هوش به کله همه برگشت افتادیم دنبال اینکه کامیونی اتوبوسی چیزی پیدا کنیم برگردیم یزد. یکی دوتا هم پیدا کردیم اما هیچکدام محلمون نگذاشتن و رفتن. در نهایت آقا ابراهیم ماهشهری که از بچه های خالص عرب بود و 24 ساعت بود نخوابیده بود رو راضی کردیم با کامیونش مارو ببره. چه حالی هم داد. شش + راننده نفر چپیدیم تو کامیون و با حرفهای قشنگ ابراهیم خان راهی یزد شدیم. گرچه به یزد نرسیدیم و دو کیلومتریش پیاده شدیم اما خیلی کمکون کرد. در نهایت با یه تاکسی رفتیم و رسیدیم به یزد . منزل نصرالله خان.  

 راستش خیلی بعدشو یادم نمیاد چون تا رفتم تو جا دیدم هفت ساعت گذشته و صبح شده. بلیت هامون همه برای بعد از ظهر بود واسه همین صبح بعد از کلی محبت مادر نصرالله که عجب صبحانه های معرکه ای میداد به ما رفتیم بازار.  بعدش زیاد به عبور از درانجیر ربط پیدا نمیکنه واسه همین خلاصه میکنم.  

ظهر برگشتیم و من و ندا اولین گروه راهی بودیم و با یه خداحافظی ناراحت کننده راهی همدان شدیم.  

یاد نصرالله ، علی ، سپیده ، محمد همیشه با ما میمونه و همیشه وقتی یادمون می افتن سرشار از غرور میشیم و خدا رو شکر میکنیم که همچین دوستانی داریم.  

اینم از گزارش سفر کویر درانجیر ، راحت شدی ؟

عبور از درانجیر (4)

با سایبانی که علی درست کرده بود حسابی تونستیم استراحت کنیم. ناهار اون روزمون مثل چند وعده قبلی نان خشک و ماست بود که عجب حالی هم داد. علی کمی هم دوغ درست کرد و داد خوردیم. که اونم خیلی خوب بود . نصرالله ، علی ، آرش و محمد به همراه ندا و سپیده دراز کشیدیم تا کمی خستگی از تن بیرون کنیم.

باد گرم تندی میوزید که سایبان چادر رو هی تکون تکون میداد. 

بعد از یک ساعتی جمع و جور کردیم و به راه افتادیم . با پیشنهاد علی از دره ای که سمت چپ ما بود گذر کردیم. 

بعد ساعتی رسیدیم به جایی که بعدها اسمشو دره نگین گذاشتیم. چون دره پر بود از سنگ ریزه های رنگی. نصرالله و محمد و آرش شروع به جمع کردن سنگ های رنگی کوچکی کردند. من ( آرش ) هم چندتا سنگ زرشکی با خودم آوردم که اسمشونو گذاشته بودم سنگ موفقیت ( البته این سنگها رو به چند نفر دادم و چند روز پیش ازشون شنیدم واقعا تو کارهاشون موفق شدند ) 

عجب جای زیبایی بود این دره نگین. مثل همه قسمتهای پر از شگفتی کویرهای ایران. 

متاسفانه دویست سیصد متر بعد به جایی رسیدیم که زباله های پلاستیکی دیده میشد و علیرغم چیزی که من فکر میکردم که جاده نزدیکه اصلا هم نزدیک جاده نبودیم و این نشون میده زباله های پلاستیکی ما تا چه مسافتی رو به همراه باد آلوده میکنند و چه جاهای دورافتاده ای رو درمینوردند. رها سازی زباله به نظر همه هم فکران ما یکی از احمقانه ترین و زشت ترین کارهاست. کاری که خیانت بزرگی به تمامی گذشتگان که زمین رو پاک به دست ما رسوندند و تمام آیندگان که بعدها ما رو نخواهند بخشید به حساب میاد.

پس از یک ساعت دیگه وارد محوطه کلوتک ها شدیم که البته در نوع خودش کم نظیر بودند. این کلوتک ها نشون میدن که اینجا هم روزگاری بستری از یک دریای بزرگ بوده

در ادامه به دره هایی رسیدیم که سنگ های تخته ای فرسوده شده ای داشت که مثل شیشه شفاف بودند و به نظر نوعی سیلیس می آمدند.

از این سنگها نمونه هایی برای کلکسیون سنگ و خاک آورده شد. در کل نمک ، شن و چند نوع سنگ نیز آورده شد که امیدوارم روزگاری به درد علاقمندان به شناخت کویرهای ایران بخوره.

حرکت پیوسته ما تا دمای غروب ادامه داشت تا اینکه یک ساعت قبل از غروب از دور منارهای مسجد حضرت ابولفضل رو دیدیم و تصمیم برا این شد که تا شب خودمون رو به مسجد برسونیم. 

مسجد حضرت ابولفضل در میانه راه یزد به بافق در کنار کاروانسرای کرمانشاهان قرار داره و محلی برای استراحت و نماز رانندگان به حساب میاد. 

کمی اتراق کردیم و خستگی در کردیم. هر دو پاهای قریب به اتفاق ما تاول های خشگلی زده بودند و گواهی پیاده روی طولانی در زمین های گرم میدادند.

حالا تا همین جا که ما نشستیم و خستگی در میکنیم و آبی میخوریم بمونه تا بعد  

عکس ها  رو هم زودی میذارم