گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.
گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.

عبور از درانجیر (5)

این آخری قسمت سفر خیال انگیز عبور از درانجیره . یه جورایی تو این چند وقته به نوشتن در مورد این سفر عادت کرده بودم و داشتم با تک تک ثانیه هاش زندگی میکردم. الانم خیلی خوشحال نیستم که دارم آخرین قسمت این سفر رو می نوسیم.  

خوب تا اونجا گفته بودم که نشسته بودیم و داشتیم خستگی در میکردیم. گاهی اوقات وقتی یاد اون استراحت ها و رفتن ها و دیدن ها می افتم دلم پر میکشه واسه رفتن و موندن دوباره.  

بعد از خوردن جرعه ای آب و کمی بیسکویت به راه افتادیم . جالبه بگم که ما تا این مرحله هنوز هم تصمیم نگرفته بودیم بالاخره بریم به سمت جاده یا مسجد ابوالفضل (ع)  کشمکشی هم نبود بلکه یه جورایی از هم تعارف میکردیم که کی حرف آخرو بزنه . خوب بالاخره علی و سپیده واسه خودشون تو این زمینه غولی بودند. محمد مرد تجربه ها بود و بنده حقیر هم کمی در مورد سفرهای کویری میدونستم. جای محسن سنایی خالی

بالاخره علی گفت بریم به سمت مسجد چون میتونیم راحت تر ماشین پیدا کنیم. و ما هم رو هوا قاپیدیم و هدف رو تعیین کردیم. سپیده و علی و محمد با هم جلو راه افتادن و من و ندا و نصرالله هم عقب تر . یادش بخیر داشتیم در مورد زن گرفتن نصرالله حرف میزدیم . نصرالله هم داشت اولویت هاش رو بیان میکرد. از همون موقع بود که هم قسم شدیم زنش بدیم. عجب شبی بود .  

کویر تاریک تاریک شده بود و گاهی احساس میکردی سنگی چیزی جلو پاته . چراغ روشن میکردی میدیدی یه بته یا یه کپه خاکه. جالب بود . خیلی جالب بود.  

میدونید حیفم از چی اومد. اونم یک ماه بعد ؟!!!!!!!!!!!! 

اینکه ما از کنار کاروانسرای کرمانشاهان ( حدود 200 متری اش ) رد شدیم و ندیدیمش.  

یک ساعت بعد ( نه 53 دقیقه بعد ) رسیدیم به مسجد ابوالفضل (ع) و یک راست رفتیم سر رو مون رو شستیم . آخ آب خنک چه حالی میداد. بعد بچه ها انگار چون پولاشون رو این سه روزه خرج نکرده بودند احساس سنگینی میکردن پریدن تا میتونستن حله حوله خریدن و خوردیم . ( حتی لواشک )  وقتی حسابی هوش به کله همه برگشت افتادیم دنبال اینکه کامیونی اتوبوسی چیزی پیدا کنیم برگردیم یزد. یکی دوتا هم پیدا کردیم اما هیچکدام محلمون نگذاشتن و رفتن. در نهایت آقا ابراهیم ماهشهری که از بچه های خالص عرب بود و 24 ساعت بود نخوابیده بود رو راضی کردیم با کامیونش مارو ببره. چه حالی هم داد. شش + راننده نفر چپیدیم تو کامیون و با حرفهای قشنگ ابراهیم خان راهی یزد شدیم. گرچه به یزد نرسیدیم و دو کیلومتریش پیاده شدیم اما خیلی کمکون کرد. در نهایت با یه تاکسی رفتیم و رسیدیم به یزد . منزل نصرالله خان.  

 راستش خیلی بعدشو یادم نمیاد چون تا رفتم تو جا دیدم هفت ساعت گذشته و صبح شده. بلیت هامون همه برای بعد از ظهر بود واسه همین صبح بعد از کلی محبت مادر نصرالله که عجب صبحانه های معرکه ای میداد به ما رفتیم بازار.  بعدش زیاد به عبور از درانجیر ربط پیدا نمیکنه واسه همین خلاصه میکنم.  

ظهر برگشتیم و من و ندا اولین گروه راهی بودیم و با یه خداحافظی ناراحت کننده راهی همدان شدیم.  

یاد نصرالله ، علی ، سپیده ، محمد همیشه با ما میمونه و همیشه وقتی یادمون می افتن سرشار از غرور میشیم و خدا رو شکر میکنیم که همچین دوستانی داریم.  

اینم از گزارش سفر کویر درانجیر ، راحت شدی ؟

نظرات 5 + ارسال نظر
نصراله پنج‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:18

سلام و آهی بلند به دردناکی روز خداحافظی
کاش نمی نوشتی قسمت آخر...
من هم به خوندن و یادآوری تک تک ساعت های اون سه روز بزرگ عادت کرده بودم.
رسیدن به مسجد ابوالفضل در حالی که چشم از راه دور از دیدن گلدسته هاش عاجز بود ، حس غرورم را بر می انگیزه

تلاش شما و علی در پیدا کردن ماشین قشنگ بود. خیلی فضای ماشین ابراهیم را دوست داشتم. بعد از سه روز هممون با رسیدن به هدف مشترکی که داشتیم احساس عمیق تری نسبت به هم پیدا کرده بودیم و خوشحال بودیم از نتیجه سفر.(خوب شد که ماشین راه افتاد و گرنه از بوی پا خفه شده بودیم... : )
)
تیکه های ابراهیم با لهجه ی عربیش هم در نوع خودش جالب بود.(وی!!! نصراله چرا شکر سفید را اینقدر زیاد ریختی تو چایی- نصراله تو مگه نمیدونی چایی را با قاشقی که توی داشبورد سمت چپه باید هم بزنی- اصلا بلد نیستی یه شارژ موبایل وارد کنی، بده من موبایلمو!!! الان قفلش می کنی و ...)
و محمد شاهکرم که وقتی رسیدیم خونه، صحنه را با لهجه ی عربی بازسازی میکرد.

تو همین سفر چند روز پیشم به یزد، مادرم هنوز ناراحت بود از این که شما روز رفتنتون ناهار درست حسابی نخوردین و برای چندمین بار بهم یادآور شد که به دوستات بگو هر کدومشون، هر وقت اینجا اومدن قدمشون روی چشمای ما هست.

حس سفر با شماها ، با آرش، ندا، محمد، علی و سپیده، تجربه ی گرانبهایی از دوستی، همراهی و همفکری را برای من در بر داشت.
امیدوارم خداوند بزرگ همه ی شماها را به سلامتی حفظ کند و شما را روز به روز شادتر از روز قبل و با آرامش روحی بیشتر در مسیر موفقیت همراهی نماید.

دوست و ارادتمندت
نصراله

مریم بخشایش شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 14:58

سلام دوستای خوبم
چقد دلم براتون تنگ شده چطورید ؟امیدوارم که خوب باشید و سلامت و سرحال و همیشه در سفر. چند روزه میخوام زنگ بزنم ولی تنبلی کردم الان کافی نت بودم گفتم یه سری بهتون بزنم. هر روز عکسهایی که تو سفر باهاتون دارم رو میبینم و از یاداوری او روزهای خوب سرحال میشم. به امید یه سفر خوبه دیگه با هم دلم برای همتون تنگ شده
شاد شاد شاد شاد باشید

الهام دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:08 http://www.nomadictourism.blogfa.com

سلام دوستان
واقعا از خوندن گزارش سفرتون لذت بردم و حسودیم شد.
امیدوارم باز هم سفرهای جالب و خاطره انگیزی در پیش داشته باشید.
موفق و پیروز باشید.

شرف دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 14:17

همیشه باید جاهایی واسه دیدن از قلم بیفته تا سفر ها بــــی پایان باشه. از اینکه کاروانسرای کرمانشاهان رو ندیدید خوشحالم...

به امید سفرهای آینده.

امیر احمدی پنج‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:59

خوش به حال آن بیابان
خوش به حال بوته های در مسیر
دیدن چند تا مسافر در سفر
دیدن چند تا رفیق
از صدای رد پاهاشان به روی خاک نرم
میرسد اینک به گوش
نرم نرمک میرسد پایان راه...
مانده اما روی خاک، رد دلهاشان به جا
مانده از یاد سفر
یاد یار مهربان
نوشتان باد این سفر

سلام به آرش خان خزایی و دوست خوبم محمد شاهکرم
خیلی خوشحال شدم از این گزارشی که خوندم .
امیدوارم که همیشه بهتون خوش بگذره و تندرست باشید!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد