گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.
گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.

سفر به کویر لوت (1)

سلام با امید به خدای بزرگ  

همونجوری که قول داده بودم  سفرنامه کویر لوت رو بنویسم حالا که برگشتیم میخوام سفرنامه رو بنویسم.  راستی عکس ها هنوز به دست خودمم نرسیده برسه اضافه میکنم.

روز دوشنبه 14 آذرماه به همراه ندا راه افتادیم به سمت تهران . طبق قرار باید ما میرفتیم تهران تا از اونجا به همراه سعید و فرهاد و بعدا هم که وحید هم اضافه شد سوار قطار بشیم و بریم به سمت کرمان. اتوبوس چنگی به دل نمیزد . کمی فس فس کرد تا برسه تهران اما به موقع رسیدیم.  

وحید که یک ساعت بعد ما حرکت کرده بود یک ساعت قبل ما رسیده بود تهران.  

بعد از اینکه همگی جمع شدیم حرکت کردیم به سمت راه آهن تهران. یک ساعت قبل از حرکت تو ایستگاه بودیم . اما از اونجایی که همیشه ما یه چیز مهم رو جا میذاریم سعید متوجه شد که بلیت های قطارو تو ماشینش تو آریاشهر جا گذاشته . !!!!! 

حالا یک ساعت مونده بود قطار حرکت کنه و ما بلیت نداشتیم. تصمیم گرفتیم شانس خودمون رو امتحان کنیم و از کسی بخواهیم بلیت هارو بده تاکسی بیاره . سیاوش بلیت هارو برامون فرستاد و خوشبختانه تاکسی هم مثل باد برامون آورد و تونستیم سوار قطار بشیم. اونم چه قطاری... 

قطار درب و داغون بود و از همه جاش صدا میومد.  

خوب بگذریم صبح رسیدیم به کرمان و آس و پاس که حالا چطور بریم شهداد. خوشبختانه مثل همیشه خدا کمکمون کرد و یه گروهی رو پیدا کردیم که میخواستن برن شهداد و یه ون گرفته بودن . پیشنهاد دادن باهاشون بریم تا هزینه هاشون کاهش پیدا کنه . ما هم قبول کردیم و رفتیم. 

تو مسیر از راننده خواستیم نگهداره تا کمی خرید کنیم و یه چیز جالب دیدیم.  

مغازه ای رو که برای خرید انتخاب کرده بودیم تو حومه کرمان بود . بچه ها داشتن خرید میکردن که یهو نفرو دیدم که سیاه سیاه بود « پوستش سیاه نبود . بلکه کثیف کثیف بود » با موهای ژولیده و چهره ای پلشت. بعدش یه زن و یه مرد دیگه دیدم که همونجوری بودن. بعداً از فروشنده شنیدیم که اونا تو یه یخچال 5/1 در 5/1 متر زندگی میکنند که  نزدیک فروشگاه بود.  

انگار هند بود و اینا مرتاض بودن. 

ادامه مسیر دادیم و بعد از دیدن روستای زیبای شفیع آباد و قنات زیبا و کاروانسرای فوق العاده اش رفتیم به سمت کلوتها...  

حالا تا اینجا بمونه تا چند روز دیگه ادامه داستان سفر شگفت انگیزمون رو براتون بنویسم.

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:03 http://safarbadocharkhe.blogfa.com

سلام
با ذوق صفحه وبت رو باز کردم همین جوری داشتم با اشتیاق میخوندم یهو دیدم تمومش کردی، باشهههههههه دیگه داداش زدی اول صبحی ذوقمونو کور کردی:(
نگفتم ندا جون، چون اگه ندا نوشته بود کامل مینوشت :)
زوووووووووووودتر بنویس دیگه ولی سریالیش نکن :)
به عمو علی سلام برسون بگو چرا وبلاگ گروه رو آپ نمیکنند؟؟؟

شرف پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 14:01

من عاشق اون لحظه ای شدم که فهمیدین بلیط هارو جا گذاشتین :))))))) از این بهتر نمی شد یک سفر رو آغاز کرد...
مشتاقانه منتظر بقیه ش هستم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد