گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.
گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.

در آغوش دریای پارس (7) داراب

صبح زود بود . نمازمو که خونده بودم دیگه خوابم نبرده بود و داشتم به سقف نگاه میکردم . حوصله ام سر رفته بود و میخواستم خودمو کمی سرگرم کنم. دوربین رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون و رفتم سر وقت حامد که تو حال خوابیده بود . دیدم اونم داره تو جاش وول میخوره . بهش گفتم حامد چطوری کمی باهامون حرف بزن . دیشب منزل حامد اینا یه شام خوشمزه در کنار حاج آقا حسینی پدر حامد و مدر گرامی اش خورده بودیم و کلی هم بهمون خوش گذشته بود . عصرش هم حامد مارو برده بود دیدن مسجد سنگی که البته اینا رو تو قسمت اول همین سفرنامه گفتم .  

بله حامد شروع کرد از اینکه خیلی خوشحالم که اومدین به شهر ما و داراب خیلی شهر عالی و ما تلاش خودمون رو کردیم که تبلیغ خوبی برای داراب باشه و ...  

همون جا قول دادم که کلی چیز در مورد داراب بنویسم . فایل صوتی این گفتگو رو میذارم دوست داشتید بگیرید گوش کنید.  فایل صوتی گفتگو

چیزی نگذشت که ندا هم از خواب بیدار شد و  صبحانه رو با مادر حامد آماده کردند. عجب صبحانه ای هم بود .یادمه حاج آقا هم رفته بود باغ یه سر و گوشی آب بده . صبح زود ما دم ظهر اون بود. سحرخیز و پرتلاش.   

حامد زنگ زد به بابک و بابک هم زحمت کشید اومد و داداش حامد هم که البته ما ندیدیمش هم ماشینش رو داده بود به حامد که زحمت با ما بودن رو بکشه.  جا داره که ازش تشکر کنیم.   

حامد پیشنهاد داد بریم اول سد داراب رو که داشتن می ساختنش نشونمون بده . موافقت شد و رفتیم .  

 

یکسری هم پرنده اطراف سد زندگی میکردن که اسمشون آبچلیک تالابیه،زیستگاشم مناطق باتلاقی اب شیرین ومناطق جذر و مدی ودشتهای سیلابی. 

 

کنار سد یه عده عشایر هم ساکن بودن که بز نگه میداشتن. با بزها و بزغاله های اونها هم چند دقیقه ای سرگرم شدیم . در کل بسیار جای جالب و رویایی بود .  

بعد از برگشت از سد بابک و حامد تو ماشین مشورت کردن که مارو دیگه کجا ببرن که به این نتیجه رسیدن که بریم باغ مرکبات حامد اینا. ( اینجا از اونجاهای خوشمزه سفر بود

یه باغ خیلی خوشگل با یه خونه دو طبقه که پر پرتقال و لیمو شیرین و لیموترش و نارنج بود.  عجب پرتقال هایی هم داشت . شیرین و آب دار.  

این فصل فصلی بود که نارنج ها گل داده بودن و عطر بهارنارنج تمام باغ رو پر کرده بود. چندتا از اون پرتقال ها کندیم و خوردیم . دروغ نگفته باشم بهترین پرتقال هایی بود که تا به حال خوردم . امیدوارم پرتقال معروف داراب رو یه رو امتحان کنید.   

 

بعد اینکه هرکدوم چندتا پرتقال چیدیم و خوردیم حامد مارو برد تو اون خونه باغی دو طبقه که طبقه اولش یه پیرمرد که نگهبان باغ بود زندگی میکرد و طبقه بالاش هم یه اتاق نقلی خیلی خوشگل بود . اینقدر این اتاق قشنگ و ترو تمیز بود خیلی دوست داشتم شب برگردیم و همین جا باشیم .  

 

دوساعتی اونجا بودیم . حامد پیشنهاد داد بریم خونه ناهارو بخوریم و بعد از ظهر ببرتمون یه جای معروف و زیبای داراب. جمع و جور کردیم و رفتیم خونه. عجب ناهاری بود . مثل همیشه خوشمزه و خوب. مادر حامد دریایی از تجربه اس تو آشپزی ( مثل مامان خودم )  

چون خیلی مشتاق بودیم زودتر بریم جاهای بیشتری از داراب رو ببینیم بعد ناهار استراحت نکردیم . اصولا به نظر من خوابیدن تو سفر کار جالبی نیست . حیف آدم بره سفر بخوابه .  

حامد اول مارو برد به دیدن نقش شاهپور که بسیار شکوهمند بود .نقش شاهپور مربوط بود به دوران ساسانی و پیروزی شاهپور اول رو در سالهای 242 و 243 بر رومیان نشان میداد. در مقابل پادشاه ایران تصویر اسرای رومی به همراه کالسکه غنایم و سردار رومی که از شاهپور طلب بخشش مینماید قرار دارد. پشت سر او هم درباریان و روحانیان هستند. در زیر پای اسب شاهپور هم که البته خیلی واضح نیست مردی هست که باید گردبانوس رومی باشد .   

   

بعد از نقش شاهپور دیگه دم غروب بود که رفتیم به دیدن دارابگرد که از بهترین جاهایی بود که تو این سفر دیدیم . دارابگرد از دوران ساسانی باقی مونده و واقعا گرد گرده . این رو از عکس هوایی دارابگرد کاملا میشه دید.  

  

این شهر باستانی در 11 کیلومتری جنوب شهر فعلی داراب در کنار جاده جدید داراب- شیراز قرار داره.

شهر دارابگرد از کهن ترین شهرهای ایران و جهان محسوب می شه و پیشینه آن به بیش از 2000 تا 3000 سال می رسه.
سبک بنای شهر اقتباس از شهرهای قدیم بین النهرین باستان بوده .
دیوار پیرامون شهر باقی مانده و برخی از بقایای بناها از جمله کاخ و قلعه حاکم شهر بر فراز قله میانی دیده می شه.

بنای شهر دارابگرد بر مبنای برخی روایات تاریخی منسوب به داراب پسر بهمن پسر اسفندیار کیانی بوده  و شاعر نامدار ایرانی فردوسی طوسی در توصیف ایجاد شهر دارابگرد توسط داراب شاه می سراید:

"چو دیوار شهر اندر آورد گرد  

ورانام کردند دارابگرد
ز هر بیشه ای کارگر خواستند  

همه شهر از ایشان بیاراستند"

طرح و نقشه مدور شهر دارابگرد از اصول شهرسازی آسیای غرب اقتباس شده  و برای حفاظت از شهر خندقی پیرامون آن حفر کرده ان. محیط دیوار شهر حدود 6 کیلومتره.

کنار دارابگرد البته یه امامزاده بود که حامد گفت اینجا مقبره فرستاده امام حسن مجتبی (ع) دحبه کلبی انصاریه .   

  

شهر دارابگرد رو دیدیم . مناظر زیبای شهر دارابگرد و غروب زیبای خورشید به همراه گله گوسپندانی که از چرا برمیگشتند واقعاً محسور کننده بود .  

 

آفتاب غروب کرد و ما برگشتیم . در راه بازگشت عطر خوش بهارنارنج که از باغهایی نارنج می اومد خیال انگیز بود .  

شب منزل حاج آقا حسینی تا دیر وقت نشستیم و با حامد صحبت کردیم . اون شب هم شبی بود . دیر وقت بود که خوابیدیم .

در آغوش دریای پارس(6) پاسارگاد تا تخت جمشید

صبح زود بود و هنوز آفتاب طلوع نکرده بود. از چادر زدم بیرون تا وضویی بگیرم و نمازی بخونم. یه خنکی دلنشینی همه فضا رو پرکرده بود. اصولا نمیدونم چه رازی هست که نمازهای صبح تو سفر خیلی میچسبه. درسته خسته ای ، درسته دلت میخواد بخوابی ، درسته تو کیسه خواب گرمه ، اما خداییش نماز خوندن تو طبیعت . اونم وقتی که نماز میخونی و بعدش هم از گوشه آسمان خورشید طلوع میکنه رو نمیشه با هیچ چیز عوض کرد.  

آره داشتم میگفتم از چادر درومدم و رفتم وضو بگیرم . آب که زدم به صورتم خنکی آب حسابی حالم رو جا آورد. یه نگاه کردم و تو گرگ و میش اطراف مقبره کوروش بزرگ رو دیدم که با صلابت و سکوت در پهنه دشت آسوده بود. آره ما تو پاسارگاد بودیم . کنار آرامگاه کوروش بزرگ 

داشتم برمیگشتم که سنگی پیدا کنم و نمازمو بخونم که دیدم یه چادر آبی اون دورتر هست و دوتا دوچرخه سفری هم کنار چادر پارکه. گفتم چه جالب اینا هم مثل ما با دوچرخه سفر میکنن. رفتم و نمازو خوندم و بعدش هم چایی درست کردم و خورشید طلوع کرد. دیدم از اون چادر آبی که تا به حال زیر نظرش داشتم یه آقایی درومد. بلند شدم و برای ارضاء حس کنجکاوی رفتم به سمتش. وقتی دیدمش تصور کردم خارجی هستن در نتیجه در دو ثانیه همه کلماتی که از زبان انگلیسی تو ذهن داشتم مرور کردم تا حداقل بتونم منظورمو بفهمونم و بهشون بگم که ماهم با دوچرخه سفر میکنیم .  

تا رسیدم بهش باهاش دست دادم و منتظر کلمه ای ازش بودم که پشتشو بیاد. یهو گفت سلام خوبید. خوشحال شدم که فهمیدم هموطن هستن. من هم شروع کردم حال و احوالو بهش گفتم که ماهم با دوچرخه سفر میکنیم. اونها دونفر بودن . مهدی و یاسمن که چندسال پیش باهم ازدواج کرده بودن و حالا تصمیم داشتن از پاسارگاد تا شیراز رو رکاب بزنن. دعوتش کردم به صبحانه که گفت بذار خانومم بیدار یشه میاییم پیشتون 

منم رفتم و ندا و فرهاد رو بیدار کردم . مهدی و یاسمن هم اومدن و کلی تعریف و خوش و بش و صبحانه ای باهم خوردیم.  

 

فرهاد- مهدی - یاسمن- ندا -آرش   

مهدی و یاسمن اهل اصفهان بودن و این سفر اولین سفر با دوچرخه شون بود . مهدی مهندس بود و کلا بچه های خوبی بودن. بعد صبحانه وسایلمون رو جمع کردیم و رفتیم تا پاسارگاد رو ببینیم. در مورد پاسارگاد زیاد مطلب هست و خیلی ها نوشتن و خیلی گفتن. بنابراین خلاصه میکنم. پاسارگاد در حقیقت اولین پایتخت ایران به حساب میاد . بعدها هگمتانه یا همدان امروزی پایتخت تابستانی و تخت جمشید پایتخت زمستانی شد. پاسارگاد با توجه به مطالعات قبلی در گذشته خیلی سرسبزتر بوده و همین مقبره در باغ بزرگی قرار داشته . مردم تا سالها تصور میکردند اینجا مقبره مادر سلیمان نبی(ع) است. به همین دلیل خیلی از بناها اسم سلیمان را پیشوند یا پسوند دارند.  هخامنشیان بعدها تخت جمشید را بنا گذاشتند اما پاسارگاد باز هم مورد توجه بوده است .

در این مجموعه که اتفاقاً در سازمان یونسکو هم ثبت شده فقط مزار کوروش نیست . کاروانسرا . کاخ پذیرایی. تخت سلیمان . زندان سلیمان . کاخ اختصاصی و چند اثر دیگر هم در این مجموعه هست. همه رو به نوبت دیدیم و در برخی از بناها از اطلاعات ارزشمند راهنماها و در برخی جاها که راهنما نداشت آرش توضیح داد.  

بعد از دیدن بناها افتادیم تو جاده و به ذکر نام خدا روز دیگری رو در جاده شروع کردیم . یکی از زیباترین قسمت های مسیر همین قسمت بود که هم سرسبز بود و هم کوهستانی.  

   

در راه فرصت مناسبی بود تا با مهدی و یاسمن بیشتر حرف بزنیم و بیشتر باهم دوست بشیم.  

از زیبایی های مسیر کاج زارهای فوق العاده زیبایی بود که واقعا محسور کننده بود.  

جالب توجه اینکه ما تو این مسیر برنج کاری هم دیدیم . مادر نصرالله البته قبلا تو یزد به ما گفته بود که اینجا برنج کاری هست و اسمش هم کامفیروزه. اما دیدنش چیز دیگه ای بود.  

 

نزدیک سعادت شهر بودیم که خوردیم به یه سربالایی . سربالایی تندی بود . اما به آرامی و پشت سر هم حرکت میکردیم . سربالایی که تمام شد یکهو افتادیم تو سرپایینی تند . جاده هم شانه نداشت و نمیشد ایستاد. تا اومدیم به خودمون بجنبیم دیدیم که یه تونل جلومونه و حتی اینقدر فرصت نکردیم که چراغی روشن کنیم . همونجوری رفتیم تو تونل . عجب تونل تاریکی هم بود. فقط کافی بود یکی یه ترمز کوچیک بزنه تا همه تو نوتل پهن بشیم . کافی بود کسی یه ذره سرعتشو کم یا زیاد کنه ...  

آنچنان آدرنالینی ترشح کردیم که نفس یاسمن بند اومده بود. تونل که تمام شد سرپایینی ادامه داشت و همون جور اومدیم پایین و عجب لذتی بردیم.  

چیزی به سعادت شهر نبود و دقیقه ای چند رسیدیم به این شهر. بعدش هم رفتیم و تو حیاط یه مسجد نشستیم و ناهار خوردیم.    

 

بعد ناهار بازم ما و جاده....  

هنوز از سعادت شهر در نیومده بودیم که دیدیم یه آقای موتور سوار با سرعت داره میاد و صدامون میکنه . ما هم ترسیدیم گفتیم بینیم چی شده که اینطور یکی داره صدامون میکنه.  

ایستادیم و آقای موتور سوار رسید و با هممون دست داد . یه نوشابه خانواده هم دستش بود. ما هم بهت زده و منتظر حرف زدن اون آقا .  

برگشت گفت بچه ها سر و ته کنید بریم خونه ما...  گفتیم بابا ما باید امشب برسیم تخت جمشید. گفت: بریم خونه ما تخت جمشیدم میریم . گفتیم آخه باید تا شب برسیم تخت جمشید. از اون اصرار و از ما که نه میخواییم بریم برسیم . یکهو یه غصه خیلی عمیقی تو چهره این مرد پیدا شد. برگشت گفت من الان نیم ساعتی دنبال شمامم . رفتم کلی چیز خریدم به خانومم هم زنگ زدم گفتم دوستام دارن با دوچرخه میان. اگه نیایید خیلی بد میشه ... 

اما ما در اوج بی معرفتی گفتیم ناهار خوردیم و باید بریم و نرفتیم خونشون .  

اونم سوار موتور شد و ناراحت رفت . یک ربع بعد هممون پشیمون شدیم که چرا دل اون دوست رو شکستیم .   

تو جاده مردم زیادی به ما لطف کردن و خیلی ها هم مثل همیشه به ما دلگرمی میدادن .  

مردم خوب این سرزمین .  

 

سرزمین ما تنها سرزمینی هست در دنیا که مردمش بهت اصرار میکنن که ببرنت خونه شون و تنها مردمی در دنیا هستن که بهتر از اون چیزی رو که خودشون میخورن جلوت میذارن . مردم این سرزمین رو دوست دارم چون خیلی دوست داشتنی هستن.

  

 

تو مسیر چند مرتبه ای هم ایستادیم. کم کم یاسمن شروع به ابراز ناراحتی کرد. مشکلی که با ندا داشتیم تو اردکان و حالا دیگه حل شده بود اومده بود سراغ یاسمن . زین نامناسب ... ( حالا شاید بعضی از دوستان که با دوچرخه هم سفر نمیرن این سوال براشون ایجاد شده باشه که این چه مشکلیه که فقط سراغ خانم ها میاد. در جواب باید گفت این مشکل به خاطر ساختار بدن خانم هاست که احتیاج به زینی به مراتب پهن تر مخصوصا در سفرهای طولانی دارن. البته این مشکل فقط روز اول سراغشون میاد و کم کم بهش عادت میکنن) 

در کل همین ایستادن های مکرر کلی از زمان رو از ما گرفت و خوردیم به شب. دوستانی که به این مسیر آشنا هستن میدونن که جاده در این مسیر پر از کامیون و ماشین سنگینه و چند دوچرخه سوار در تاریکی شب اصلا شرایط مناسبی از جهت تصادف ندارن .   

در آغوش دریای پارس (5) نائین تا اردکان

از حمزه خداحافظی کرده بودیم و در راه عقدا و اردکان بودیم . خوب برنامه ما این بود که تا شب برسیم به اردکان. هنوز بدنمون به سفر عادت نکرده بود و باید طبق یک روش که همیشه بکار میبردیم روزهای اول رو مسیرهای کوتاه تری میرفتیم و کم کم بیشتر به خودمون فشار میاوردیم و مسیرهای طولانی تری رو پیش رو قرار میدادیم.  

از نائین تا اردکان مسیر خیلی طولانی نیست.( حدوداً 112 کیلومتر ) و شیب بسیار ملایمی از سمت نائین به اردکان هست.  طبق برنامه ما باید تا ظهر میرسیدیم به کاروانسرای رشتی عقدا که مربوط بود به عصر قاجار و از جمله کاروانسراهای چهارایوانی دشت فلات ایرانه . ویژگی این کاروانسرا بادگیر بسیار زیبای این کاروانسراست که بر بام قسمت شاه نشین تابستانی قرار دارد. در حال حاضر از این کاروانسرا به عنوان یک مجتمع فرهنگی استفاده میشه. البته گوشه ای از اون هم رستوران هست.  

  

  

هوا داشت گرمتر میشد و من هم اصرار داشتم تا ظهر برسیم به عقدا چون از نائین دیر راه افتاده بودیم و اصلا دلم نمیخواست تو تاریکی برسیم به اردکان. ضمن اینکه از عقدا تا اردکان مسیر بیشتری داشتم .  

کم کم ندا احساس خستگی میکرد و چون زین مناسبی هم نداشت ( یا شایدم به زینش عادت نکرده بود ) وضعیتش بدتر شده بود و نگرانمون کرده بود. سعی میکردیم تو فاصله های کمتری استراحت بکنیم تا تجدید قوا کنه و همین هم زمان رو از ما میگرفت .  

تو راه از دور یه عمارت قدیمی رو دیدیم درست سر مرز بین استان یزد و اصفهان . چندتا درخت هم دور و برش بود و به نظر جای مناسبی برای ایستادن بود . وقتی بهش رسیدیم دیدیم عده ای چوپان با تعدادی گوسفند و بز اونجا اتراق کردن. طبق معمول گرفتن آب رو بهانه کردیم تا با این دوستان معاشرت کنیم . چون خوب قسمت مهمی از اهداف گروه ما آشنایی با مردم ایران.  

سلام و علیکی کردیم و ازشون آب خواستیم اما نه آب بهمون دادن و نه معاشرتی کردن . ما هم رفتیم یه گوشه اون عمارت قدیمی نشستیم آب و چای خودمون رو خوردیم     

 

 

پس از کمی استراحت راه افتادیم. چیز زیادی نمونده بود تا به عقدا برسیم. خیلی سعی کردیم ندارو مراعات کنیم و با مراعات و روحیه دادن و الان میرسیم الان میرسیم بالاخره ساعت دو رسیدیم به کاروانسرای عقدا. در کاروانسرا باز بود و کسی هم داخلش نبود. ناهاری خوردیم چایی و نماز و کمی استراحت. کاروانسرا رو یک تاجر به همین نام ساخته . احتمالاً باید اهل شهر رشت بوده باشد و یا این لقب ایشان بوده . 

در وسط کاروانسرا یک مهتابی وجود داره . معمولا مهتابی ها برای نقالی استفاده میشده اند که نقال در شبهای طولانی دور هم نشستن شاهنامه خوانی و یا قصه گویی میکرده است . گاهی اوقات هم جایی بوده است تا بزرگی برای بقیه حرف بزند و نصیحتی کند.  

بعد از یک ساعت این منزل را هم به قصد منزل بعدی ترک کردیم و همه تلاشمان این بود که تا پیش از تاریکی به سرزمین مردم خوب . شهر محسن سنایی عزیز برسیم. در راه تلاش زیادی باید می شد تا هم ندا دچار زدگی سفر نشود هم اینکه به موقع برسیم.  

این مسیر را بسیار زیاد رکاب زده بودیم . تقریبا این مسیر رو به اندازه مسیرهای همدان رفتیم.  

هوا داشت تاریک میشد و ما هنوز در بیست کیلومتری اردکان بودیم و متاسفانه به شب خوردیم و کار خطرناک. همین تاریکی باعث شد داخل کمربندی مخصوص کامیونها بشویم و کلی از اردکان دور شدیم . زمانی متوجه این موضوع شدیم که دیدیم از چراغهای شهر دورتر و دورتر میشیم . چاره ای نبود باید راهی به سمت اردکان پیدا میکردیم. بنابراین کاری غیرمعمول کردیم. درسته زدیم به بیابون و مستقیم انداختیم به سمت نور شهر. نیم ساعتی رفتیم تا رسیدیم به جاده . با چراغ فلاشر از سمت راست جاده یک طرفه و با ترس و لرز در حالت برعکس حرکت خودروها رکاب میزدیم و هر کامیونی که از کنارمون میگذشت کلی خوف میکردیم . اما خوب هیجان هم داشت. بالاخره با هزار مصیبت رسیدیم به یه میدان که بعدا فهمیدیم بالاترین میدان میبد هست . اسم میدان خاطرم نیست اما همین بس که بعد میدان دیگه شهر تموم میشد.  

با توجه به اینکه میبد و اردکان بهم چسبیده هستن بعد از پرس و جو از داخل شهر به سمت اردکان راه افتادیم و همه مسیر تا میدان آیت الله خاتمی اردکان سرپایینی بود و چقدر هم حال میداد. یکی از جذاب ترین قسمت های سفر همی جا بود.  

ساعت هشت رسیدیم به منزل خانواده محترم سنایی و مثل همیشه کلی مهمون نوازی این خانواده محترم. احسان خوشبختانه بود و مسعود و آقای سنایی و خانم سنایی و خانم مسعود هم بودن و شبی به یادماندنی با دستپخت خانم سنایی گذشت.  

آخر شب هم که البته تو اردکان ده شب حساب میشه از فرط خستگی فقط یه گوشه خزیدیم و خواب.  

منزل خانواده سنایی 

در آغوش دریای پارس (4) ابرکوه تا پاسارگاد

صبح زود بود و شب قبلش رو تو یه پارکی که کنار فرمانداری ابرکوه بود گذرونده بودیم . پارک قشنگی بود . پر از درختان صنوبر. شب که رسیده بودیم ابرکوه با وجود اینکه خیلی خسته بودیم. اما چادرهامون رو زدیم و شام درست کردیم. چندتا از بچه های این شهر هم اومدن و با هم حرف زدیم . ابرکوه رو خودم دوبار قبلا اومده بودم اما تا به حال با دوچرخه اینجا نیومده بودم .  

 

بوستانی در ابرکوه -یزد 

بلند شدم و رفتم آب آوردم و چایی درست کردم . ندا هم کم کم بیدار شد و کمک کرد تا صبحانه رو اماده کنیم. اما فرهاد بیدار نمیشد. صبحانه که آماده شد رفتیم و بیدارش کردیم که بابا پاشو زودتر راه بیفتیم جاده طولانی و راه زیاد . ما میخواستیم تا پاسارگاد بریم و با توجه به نوع مسیر زمان زیادی میبرد تا اونجا.   

بعد از صبحانه وسایل رو جمع کردیم و رفتیم به دیدن سرو پیر ابرکوه که شهرت جهانی داشت. سرو ابرکوه بین 4000 تا 8000 سال سن داشت و از جمله پیرترین جانداران در حال زیست جهان است . یکی از کارهای خوب شهرداری ابرکوه همین کشیدن دیوار از شمشاد دور این درخت بزرگ و زیباست. با توجه به اینکه سرو پیر ابرکوه ثبت جهانی یونسکو شده است اینکار که برای حفاظت از پیرترین جاندار ایران است قابل تقدیر میباشد.  

سرو پیر ابرکوه   

کنار سرو چندتا عکس گرفتیم . داشتم به این فکر میکردم که این درخت چه چیزهایی دیده به خودش. شروع تمدن در این مناطق و زندگی انسان در دشتها. حکومت قدرتمند هخامنشیان . ورود اسلام به ایران. حمله مغولها . حکومت صفویان و ....  

به این فکر میکردم که شاید دانه این درخت رو یک پرنده در خاک کرده باشه و چی میدونست این دانه ای که میکاره درختی رو به وجود میاره که هزاران سال سایه بر رهگذران خودش ارزانی میکنه.  

بعد از دیدن سرو راه افتادیم بریم به سمت استان زیبای فارس. این جاده خیلی خاطره انگیز بود . ده پانزده کیلومتری رفته بودیم که دیدیم باند جدیدی دارن برای جاده میسازن و آسفالت هم شده بود و ما هم خدا خواسته رفتیم تو این جاده که ماشین رفت و آمد نمیکرد و خیلی حال میداد.  

 

   

مسیر اما کمی گرم بود و خشک . خوب البته این مسیر از ابتدای سفر همش مسیرهای خشک و گرم بود. اما خوب از اینجا کم کم داشتیم گرمای جنوب رو تجربه میکردیم . ضمن اینکه داشتیم هر روز به تابستان نزدیک تر میشدیم . روز 25 فروردین بود و بهار جنوب. 

ظهر شده بود و فرهاد پیشنهاد داد جایی رو پیدا کنیم و ناهاری بخوریم . دور و بر جاده اما همش خشک بود . دو سه کیلومتر رفتیم تا یک درخت بزرگ در کنار جاده تو یه مزرعه گندم پیدا کردیم و یه راست رفتیم زیرش . عجب درختی بود. حسابی زیرش خنک بود. ناهارمون هم ماست و نان و میوه و کنسرو بادمجان بود. جاتون خالی.  بعد ناهار هم یه استراحت کوتاه ...   

 

  

بعد از ظهر رو همش رکاب زدیم و چندتا روستای سر راه رو هم دیدیم. البته متاسفانه به دلیل رو آوردن روستایی ها به معماری مزخرف سنگ و آهن دیگه اون زیبایی خاص روستاها کمتر دیده میشه مخصوصا روستاهایی که به جاده های اصلی و شهرها نزدیک ترند. ما از این بابت سالها بعد به خودمون خرده خواهیم گرفت که چه چیزهای ارزشمندی رو از دست دادیم. 

دم غروب بود که رسیدیم به روستای زیبای پاسارگاد و چه مردم مهربان و خوبی داشت . با توجه به اینکه این مردم سالهاست که در برخورد با سیاحان خارجی و ایرانی هستند اما اون صداقت و صمیمت و مهمان نوازی خاص روستایی رو حتی از ما چند دوچرخه سوار دریغ نکردن. یادمه اونجا نان خریدیم و مقداری آذوقه و چقدر نانوا و فروشنده با ما با محبت رفتار کردن.  

 

دوست داشتیم زودتر به انتهای جاده ای که مقبره کوروش کبیر در اون واقع شدیم برسیم. وقتی رسیدیم هنگام غروب بود و سایت رو بسته بودن اما مسئول سایت روی مارو زمین نینداخت و گذاشت نیم ساعتی بریم داخل.  

خیلی ذوق کردیم . دیدن آرامگاه کوروش بزرگ برای بار چهارم هنوز برام جذابیت داشت و تازگی . هوا داشت تاریک میشد و ما به ناچار برگشتیم تا فردا صبح بریم سر صبر سایت رو ببینیم.  

یه محوطه ای کنار ورودی پاسارگاد بود که برای پارکینگ ازش استفاده میکردن . همون جا چادر زدیم و شب رو موندیم. چون خیلی خسته بودیم بعد از شام مختصری از خستگی از هوش رفتیم.

در آغوش دریای پارس (۳) نائین

ابتدای سفر بود . ما تصمیم داشتیم از نائین تا قشم رو رکاب بزنیم. حالا چرا نائین ؟!  

نائین رو به این خاطر انتخاب کردیم چون هم شهری کهن بود و کلی جاذبه های فرهنگی و تاریخی داشت و هم اینکه یه دوست خوب اونجا داشتیم. شاید حدس زده باشید بله دوچرخه سوار خوب سفری آقای ( حمزه اکبری) فرزند شهید بزرگواری که عکسشو تو اتاق خیلی قشنگش دیدیم. - حالا کلی در موردش دارم که بنویسم - نزدیک های نائین بودیم که زنگ زدم بهش. باران سبکی میومد. راستش کمی تردید کردم گفتم کاش بی خیال بشم. خوب البته شب بود و چادر زدن تو باران هم جالب نبود. آخرین زنگی که خورد داشتم قطع میکردم که حمزه برداشت. کمی با تردید گفتم که حمزه تویی ؟ با یه صدای شادی گفت بله آقا آرش . بعد کلی خوش و بش گفتم دارم میرسم نائین و اون هم اصرار کرد که بیایید بریم خونه. گرچه دلمون میخواست اما گفتیم شاید این موقع شب ایجاد مزاحمت کنیم. بالاخره وقتی رسیدیم نائین دوباره باهاش تماس گرفتم و آدرس داد و رفتیم و هم دیگرو پیدا کردیم. اون شب حمزه مارو برد خونه قبلی شون. و چقدر خونه قشنگی بود. یه خونه حیاط دار باصفا . البته حمزه خودش گوشه حیاط یه سوئیت درست کرده بود خیلی بانمک و خیلی کامل. همه چیز داشت. آشپزخانه ، اتاق خواب ، انباری، یه حمام فسقلی هم داشت.   

جالب بود تو همچین فضای کوچیکی کلی کتاب و نرم افزار و ابزار سفر و کوله و اینا جا داده بود . به طوری که اصلا جلوی دست و پا رو نمیگرفت . یه ماکروفر هم داشت که خیلی بانمک بود. مطمئنم اینو که میخونه به ماکروفر نگاه میکنه.  

اون شب حمزه خیلی زحمت مارو کشید. برامون شام درست کرد و کلی چیزای خوشمزه داد خوردیم و کلی هم تعریف کردیم. خوب البته ما اولین بار بود که حمزه رو دیده بودیم و کمی یخ هامون آب نشده بود.  

 نائین

  

 یه چیز جالب هم اون شب اتفاق افتاد و اون اینکه آخر شب بود کم کم چشم ها گرم میشد که حمزه یادش افتاد راستی دوچرخه ام کجاست؟!!! دوید رفت دید بعله دوچرخه اش رو پارک کرده تو وسط کوچه . خیلی راحت و آسوده تو کوچه سه چهار ساعتی واسه خودش مونده بود. کسی هم نیومده بود حتی با دنده هاش ور بره

بالاخره اون شب رضایت دادیم به هم که بریم بخوابیم. یه اتاق گرم و نرم و راحت . 

شب خیلی خوبی بود یادمه اون شب کلی رویا دیدم. صبح که بیدار شدیم دیدیم حمزه نیست. کمی وسایلمون رو جمع و جور کردیم که دیدیم حمزه رفته سنگک خریده آورده و کلی خجالتمون داد. صبحانه خوشمزه ای که خوردیم رو هرگز یادم نمیره.  

 حمزه - آرش- ندا

بعد صبحانه رفتیم به دیدن مسجد جامع نائین که زمستانی و تابستانی داشت . بازار زیبای سنتی نائین که حمزه میگفت فیلم پهلوانان نمیمیرند رو اینجا بازی کردن و اینکه این بازار سنتی رو سازمان میراث ثبت و حفظ میکنه. مسجد زیبایی که مقبره چند شخصیت برجسته سیاسی و فرهنگی و مذهبی اونجا بود از جمله مقبره حسن پیرنیا مورخ معروف . بعد به دیدن قلعه تاریخی نائین رفتیم که حمزه میگفت مربوط به دوران باستانه.  

تا ساعت ده و یازده تو نائین بودیم و کلی جارو دیدیم .حمزه خیلی دوست داشت بمونیم و ناهار بریم خدمت مادر گرامی اش. اما خوب باید میرفتیم و جاده زیادی رو در پیش داشتیم.  

حمزه چیزهای زیادی برای یاد گرفتن داشت . فرزند شهید اکبری . عکس این شهید بزرگوار تو اتاقش بود و فکر کنم ارزشمندترین چیز حمزه هم همین عکس پدر بود که با صلابت در سنگر نشسته بود.   

 

 

 

پسری مهربان با آرزوهای زیاد و پشتکار فراوان. چیزی که تو نائین دیدیم این بود که حمزه رو بسیار دوست داشتند. این رو برای اولین بار میگم . اما خوب بایدم دوسش میداشتند. هم خودش فوق العاده پسر خوبی بود و هم یادگار یه بزرگ مرد بود. ما هم خیلی دوسش داریم .  

جاده مارو فرا میخوند و باید میرفتیم به سمت عقدا و اردکان . تو میدان خروجی نائین یه خداحافظی غم انگیز با حمزه کردیم و راهی شدیم . و در طول همه مسیر به اون و به اینهمه معرفت فکر میکردم.  

 

جاده و ما  

 

شهید اکبری پدر بزرگوار حمزه اکبری