گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.
گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.

در آغوش دریای پارس (14) تحلیل و تشکر

من و کوله بارو و دل  

همه شب ذکر تو میگوییم 

همه روز راه تو میپوییم  

و سفر هماره پابرجاست 

سفر در آغوش دریای پارس به منزل نهایی خودش رسید. عمدا این قسمت سفرنامه رو در آخرین روز سال مینویسم تا بیان این حقیقت باشه که سفر و زندگی مثل هم اند و در حقیقت سفر همون زندگیه. اگه تو سفر زندگی هم کوله بارت سنگین باشه برای خودت زحمت ساختی و سفر کردن رو سخت تر .  

همچنین پایان فصلی آغاز فصلی دیگره و پایان سفری آغاز سفری دیگر. همانند هم و لازمه هم. 

 

تو این سفر دوستان خوبی مثل حمزه اکبری وقتی برای اولین بار مارو دید آنچنان به ما محبت کرد که زبونمون بند اومده بود.  

تو داراب حامد حسینی به قدری به ما لطف داشت که مونده بودیم زحمتش رو وقتی اومد خونه ما چطوری جبران کنیم.  

تو یزد نصرالله کلا کارشو ول کرده بود و برای ما وقت گذاشت. 

تو اردکان که مثل همیشه خانواده سنایی پذیرای ما سه نفر بودن .  

 

بعد از پایان سفر هم دوستان خوبی مثل محمد شاهکرم و خانم امیدی مهر. حامد حسینی . خانم الهام دشت بیاضی و آقای جهازی و باشگاه کوهنوردی و دوچرخه سواری آدرشک مطالب مارو میخوندن و این خودش برای ما کلی خوشحال کننده بود و نظرات قشنگ خودشون رو از ما دریغ نکردن . میخواهم ازشون تشکر کنم و بگم اگر وجود این افراد نبود شاید هیچگاه سفرنامه به منزل آخرش نمیرسید.  

 

سفر در آغوش دریای پارس برای خود ما دانشگاهی بود تا مانند همه سفرهای قبلی دانسته هامون در مورد کشور عزیزمون ایران و مردم خوبش. طبیعت زیباش و آب و هوای متفاوتش بیشتر بشه و این لازمه ای برای بیشتر عاشق شدنه. عاشق ایران و ایرانی. مردم خوبی که مهمان نواز ترین مردم جهان هستن و همیشه سفره هاشون برای هر غریبه ای بازه.  

و در نهایت میخوام از دو همسفر خوبمون مهدی و یاسمن عزیز تشکر کنم که در قسمتی از سفر همراه ما بودن و دلگرمی برای گروه آنادانا . 

 

این سفر به ما آموخت که سفر برای سفر کردن نیست بلکه سفر وسیله ای برای شناخت بیشتر و نزدیک تر شدن به معبوده.  

خداوند بزرگی که اگر بخواد همه چیز ممکن میشه و اگر نخواد برگی از درخت نمیافته. همه این زیبایی هارو ساخته و برای همه بندگانش سنگ تموم گذاشته. وقتی به جنگل های کاج مابین تخت جمشید و پاسارگاد نگاه میکردم . وقتی به دریای زیبای پارس نگاه میکردم. وقتی به بیابان های بزرگ یزد و به درخت پیر ابرکوه نگاه میکردم همه و همه شگفتی هایی بود که خالق بزرگ آفریده. خدارو شکر میکنم که این سفر رو هم تونستیم بریم و مشتاق سفر جدیدی بشیم.  

سال نو رو که چند ساعتی بیشتر به رسیدنش نمونده به همه دوستان خوبم  تبریک میگم و بهترین آرزوهارو براشون تو سال جدید دارم .  

  

همه عکس های این بخش رو مهدی عزیز همسفر خوبمون تو سفر لطف کردن.

در آغوش دریای پارس (۱۳) در راه بازگشت

بازم یه صبح زود از خواب بیدار شدم. صدای موج هایی که به سنگ های لب ساحل میخوردن میومد و این گواه این بود که ما تو جزیره قشم هستیم. بزرگترین جزیره ایران و جزیره ای که به تنهایی از 22 کشور جهان بزرگتره 

پاشدم و رفتم به دریا نگاه کردم. امروز روز آخر سفرمون بود و این آخرین ساعاتی بود که داشتم دریای پارس رو میدیم. بلیت قطار ما برای ساعت 12 بود و باید زودتر می رفتیم تا ساعت 12 برسیم به ایسگاه قطار بندرعباس.  

رفتم و بچه ها رو بیدار کردم . صبحانه زود آماده شد . چون چایی رو درست کرده بودم . صبحانه رو خوردیم و به راه افتادیم تا بریم اسکله و از اونجا راهی بندرعباس بشیم.  

قبل از رفتن فرهاد گفت یه عکس با این برگه ها بگیریم و دیگه این برگه هارو بندازیم بره. چون سخت بود بردنشون . اینا همون برگه هایی بود که نصرالله تو یزد بهمون داده بود.  

 

یادش بخیر اینارو نصرالله تو یزد زحمتشو برامون کشید و وقتی رسیدیم بهش بهموون داد. از یزد تا به اینجا اینارو آورده بودیم.  

یه اسکله اون ور جزیره بود که باید میرفتیم و اونجا با تندرو میرفتیم بندرعباس. این تندروها یه قسمت عقبشون بود که ما دوچرخه هارو بستیم همونجا و خدایشش هم تند میرفت. کمتر از یک ساعت طول کشید تا مارو رسوند به بندرعباس. تو قایق تقریبا 30 نفر جا میشدند و خوب و راحت بود. تو تندرو از پنجره بیرون رو نگاه میکردم و کشتی های بزرگی رو میدیدم که از کنارشون میگذشتیم. تو نقشه فاصله قشم تا بندرعباس خیلی کمه اما وقتی واقعا توشی میبینی که نه بابا واسه خودش حسابی فاصله اس.  

  

وقتی به بندر شهید رجایی رسیدیم پرسیدیم چطور میشه رفت ایسگاه قطار. ضمن اینکه من تصمیم داشتم رو بنده یا نقاب هم بگیرم.  

 

بازار همون نزدیکی ها بود. رفتیم تو بازار و با سرعت دنبال نقاب گشتیم. دوچرخه ها رو هم سپردیم به یه مغازه داری. چقدر بازار قدیمی بود اون بازار . یکهو نگاهم افتاد به یه دست فروش که نفاب میفروخت. رفتم و چونه هم نزدم زود خریدم تا بریم. اصولا به نظر بنده وقتی صنایع دستی میخرید جونه نزنید. مخصوصا اگه اون صنایع دستی رو از هنرمند میخرید.  

این نقاب هارو خانم های متاهل میزنن و دختران مجرد از این نقاب ها به صورت نمیزنن. هرکی گفت چرا ؟ 

بعد از اینکه خریدمون رو کردیم با سرعت زیاد به سمت راه آهن رفتیم . فقط نیم ساعت دیگه تا حرکت قطار مونده و اگه از دست میدادیم خیلتا رسیدیم اونجا و بلیت هامون رو چک کردن گفتن این دوچرخه هارو بدید به قسمت بار . ما هم همین کارو کردیم . اما خیلی بی انصافی بود که هر دوچرخه رو چهل کیلو حساب کردن ( بدون بار ) و بابت هر دوچرخه هم کلی پول گرفتن. تازه دوچرخه ها هم خط افتاد رو بدنه شون.  

رفتیم و سوار شدیم. خدا خدا میکردیم سه نفر بقیه چندتا آدم درست و حسابی باشن و سفر با قطار هم خوش بگذره. چندبار هی افرادی اومدن و رفتن تا نهایتا فکر کردیم شاید ما سه تا فقط مسافر این کوپه ایم. خوشحال بودیم که یهو زن و شوهری اومدن تو !!! 

یه زوج جوان بودن که البته خیلی هم زود باهم دوست شدیم و کلی تعریف کردیم. مهدی و خانومش. بچه بندرعباس بودن. جای یه نفر هم خالی بود که تو سیرجان آقایی اومد تو که خیلی مودب و رسمی بود. اسمشم آقای گلستانی بود. مرد بزرگی که ناهارشو با ما قسمت کرد. راستش ما ناهار نداشتیم .  

کلی با هم تعریف کردیم و آقای گلستانی گفت که کارمند راه آهن هست و رایگان قطار سوار میشه.  

  فرهاد هم تعریف میکرد و بچه هارو میخندوند. کلا خوشحال بودیم که با این افراد همسفر هستیم. شب خیلی خسته بودیم و من یادم نمیاد کی خوابیدم اما وقتی از خواب بیدار شدم که قطار واسه نماز صبح ایستاده بود. پرده هارو زدم کنار و از رو تختم طلوع خورشید رو تو بیابون نگاه میکردم. سفر داشت تموم میشد اما عشق ما به کشورمون ایران با اینهمه زیبایی هزار برابر شده بود. کشور زیبایی که بیش از 1700 کیلومتر از جاده ها و شهرها و روستاها و جزیره ها و آبهاشو تو این چهارده روز دیده بودیم. شکوهی شکوهمند. بچه ها که بیدار شدن مشغول جمع و جور کردن وسایلشون شدن چون دیگه رسیده بودیم تهران و باید پیاده میشدیم. وقتی از دوستان هم کوپه ایمون جدا شدیم بهترین آرزوهارو براشون کردیم. بعدشم چندساعتی معطل شدیم تا دوچرخه هامون و بارهامون رو تحویل بگیریم. سفر تموم شد و ما برگشتیم . دلمون برای خونه مون تنگ شده بود. اما به فکر سفرهای بیشتری بودیم .  درود بر ایران - درود بر دریای همیشگی پارس 

این آخرین قسمت این سفرنامه نیست. منتظر آخرین قسمت سفرنامه باشید.