گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.
گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.

بدترین اتفاق

سلام. متاسفانه یکی از بدترین اتفاقاتی که میتونه واسه یک انسان بیفته برای ما در ابتدای خردادماه افتاد و مادر عزیزمون رو از دست دادیم. دلیل مهم اینکه تو این چند وقته وبلاگ به روز نشد همینه. به شدت غمگین و متاثریم. 


یاد مادر مهربونمون بخیر و روح بزرگش قرین رحمت حق تعالی


کسی هست یادمون بده

 امروز داشتم به این فکر میکردم که چقدر فاصله گرفتیم. چقدر از گذشته فاصلمون بیشتر شده. زمانی بود که وقت داشتیم. انگیزه هم داشتیم. اما پولمون کم بود. الان انگیزه داریم. پول هم داریم اما فرصت نداریم. خیلی بده کاش قبلا بود . کاش همون موقع بود. پول نداشتیم اما مال خودمون بودیم. آزاد و رها برای خودمون.  

 

روزگاری رو به یادم میاد که دوچرخه مون رو برمیداشتیم و بدون برنامه میزدیم به جاده.  

تو اون زمان مثلا سال 87 چهارده تا برنامه رفتیم. گاهی اوقات وقتی لحظاتی از اون دوران رو به یاد میارم  دلم میگیره . کسی هست به ما یاد بده چی کنیم برگردیم همون موقع ها. نه که برگردیم سال 87. بلکه برگردیم به همون شکل سفر کردن. چطور رها بشیم . چطور مال خودمون بشیم . کسی هست یادمون بده...

تقدیم به میهنم

ستایش خدای پاک را سزاست که به ما جان داد تا فدای ایران کنیم.  

همیشه و خیلی وقتها ما از کشورمون اسم میبریم و اون رو هم خیلی دوست داریم. هر وقت ادعای کشورمون پیش میاد اون رو  با تاریخ باشکوه باستانی اش و کوهها و دشتها و چهارفصل بودنش و طبیعت زیباش و معادن و امکانات جغرافیایی و ... معرفی میکنیم.  اگه به یه خارجی بربخوریم میخواهیم به اون بقبولونیم که چیزی از اونها کم نداریم. اما ... 

آیا ما واقعا کشورمون رو دوست داریم؟ یا اینها رو فقط از رو هیجانات میگیم . رک و راست به محکمه وجدان بریم . آیا ما واقعا کشورمون رو دوست داریم؟  

اصلاً کشور یعنی چی؟ آیا فقط کشور یه منطقه جغرافیایی با یکسری تاریخ و طبیعته؟  

من فقط نظرمو میگم . شاید شما دوست داشته باشید و با من هم نظر باشید و یا نه با من مخالف باشید و این نوشته ها رو صرفا از رو یک هیجان زودگذر بدونید. 

من میگم اکثر ما فقط میگیم که کشورمون رو دوست داریم. اما خودمون رو خیلی اوقات به مجموعه ای که بهش میگن میهن و یا وطن ترجیح میدیم.  واقعا چند درصد ما خوب تاریخ این سرزمین رو چه باشکوه و چه شرم آور میدونیم. مگه گذشته چراغ راه آینده نیست؟ مگه نباید اشتباهات گذشته رو دیگه تکرار نکنیم و نقاط قوت اون رو تکرار کنیم؟  

چند درصد ما وقتی میریم به دامان این طبیعت زیبا و متنوع زباله های خودمون رو که تولید کردیم با خودمون میاریم؟ چند درصد ما واقعا دغدغه خشک شدن یه دریاچه بزرگ به اسم ارومیه رو داریم؟ چند درصد ما درس میخونیم , کار میکنیم , تلاش میکنیم که ایران پیشرفت کنه نه خودمون ؟ من میگم این سرزمین بزرگ آرش کمانگیر و رستم دستان و آریوبرزن و ابن سینا و ابوریحان و سعدی و فردوسی و حافظ و خیام و پرفسور حسابی و پرفسور بیرشک و شهید همت و شهید باکری و  شهید فهمیده و ... کم نداره . اما خدایش چند درصد ما خوب اینها رو میشناسیم و ازشون راه و الگو میگیریم؟  

ایران دوستی یعنی اینکه هدف رو بذاریم بر اینکه خوب علم کسب کنیم تا ایران پیشرفت کنه.  

ایران دوستی یعنی اینکه اگه یه حیوان که هر شب و روز خالق خودش رو شکر میکنه به سهو کشتیم تا یک هفته عذاب وجدان داشته باشیم.  

ایران دوستی یعنی اگه دیدی کسی زباله میندازه رو زمین دردت بیاد.  

ایران دوستی یعنی اگه هموطنت کمک ازت خواست فکر هم نکنی که کمک کنی یانه . 

ایران دوستی یعنی اگه یه خانم از تو یه کوچه خلوت از کنارت رد شد احساس امنیت کنه که ایران تورو داره نه بترسه ازت. 

به خدا بزرگان ایران که اسم بعضی هاشون رو آوردم از همین چیزها شروع کردن تا شدن بزرگ. چرا از اونها یاد نگیریم.  

سرزمین بزرگ و پهناور ما با یک تاریخ طولانی و با یک فرهنگ باشکوه همه چیز در خودش داره تا من و تو به غریبه احتیاج نداشته باشیم. الگوی من باید تو باشی نه یک خارجی . 

کشورمون رو دوست داشته باشیم اونطور که لیاقتشه.   

 

اگه کشور ما تو خیلی زمینه ها عقب مونده تقصیر من و توه که کمتر تلاش کردیم. ما که مردمی باهوشیم. ما که مردمی مهربان هستیم باید بهتر باشیم اگر بخواهیم.  

ایران دوستی مثل مادر دوستی میمونه . هیچ چیزی یه مادر رو بیشتر از این خوشحال نمیکنه که فرزندش باعث افتخار باشه.  

پس باعث افتخار باشیم .

برای سفر و صلح

 

این متنی هست که آرش خزایی ( سرپرست گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا ) در تاریخ 25 اردیبهشت ماه 88 در روستای میانده در هنگام تاسیس اولین کتابخانه از سی کتابخانه ای که هدف از ساختش هست خونده. جالب بود و خاطره انگیز. احتمالا خوشتون بیاد.

 

هر خواستنی راهی جلوی پایت میگذارد که شروع کنی و هر شروع کردنی تو را با هزاران باید و نباید روبرو میکند. اما فارغ از همه این باید و نباید ها بر تو وظیفه ای است که بدون تصور آن معنای حقیقی زندگی با ابهامی عظیم مواجه است.

 

قبل از هرچیز باید به این سوال جواب بدهی که هدف از حرکت چیست ؟ چرا زاده شده ای و چرا باید باشی ؟ تا چه حد متعلق به خودت هستی و امیال و آرزوهایت کدامند؟

پس از پیدا کردن جواب برای این سوالات، حتی دست و پا شکسته حرکت آغاز می شود و آن گاه چاره ای جز حرکت نداری.

کودک که بودم همیشه به چیزهای که در آن سفر وجود داشت علاقه مند بودم . مثلاً از میان کارتون های تلویزیون مسافر کوچولو و سندباد را خیلی دوست داشتم .

کوچ پرندگان مهاجر در پاییز از همه چیز برایم جالب تر بود و آنها را تحسین میکردم که مثل خرس ها یا موش ها به خواب زمستانی نمی روند . از همان دوران به سفر کردن و رفتن اعتقاد داشتم و آنها را درجه ای مهم برای کمال می دانستم . بعدها که بزرگ تر شدم و به مدرسه رفتم آموختم که همه پیامبران سفر را تجربه کرده اند و بدون آن رسالتشان تکمیل نگردیده است. نوح در میان امواج بر کشتی بود ، ابراهیم مسافر بود ، موسی سفر شگفت انگیزی داشت ، یوسف سفر کرده بود، سلیمان بر قالیچه ای سوار و یونس در دل ماهی بود. عیسی پیاده میرفت و خاتم پیامبران محمد مصطفی (ص) شبانه در راه آسمان ها به معراج می رفت.

سفر آنقدر اهمیت داشت که مبداء سالهای ماست.

چند سالی طول کشید که به سوالات خودم جواب دادم و درکی از زاده شدن و سهمی از خویشتن و هدفی از حرکت یافتم و چاره ای جز حرکت کردن ندیدم و پای در مسیری گذاشتم که انتهایش با سفر بزرگ گره میخورد.

چند سالی دیگر گذشت تا با انسانهایی آشنا شدم که به سوالاتشان جواب داده و حرکت را تجربه کرده بودند . هرچه در ایشان تعمق کردم بیشتر در دریای وجودشان غرق شدم و هرچه غرق شدم بیشتر زنده گشتم. دریای وجود ایشان سرشار از خدا بود و خدمت به خلق خدا و به بودن در کنارشان افتخار میکنم.

سالها بود که کوهها و جنگلها و دشت ها و جاده ها ، جنگل ها ، بیابان ها و کویرها را پیاده و سواره طی میکردم . مردمان بسیار پاکی را دیدم که سالها باید پای درس تک تک شان می نسشتم و می آموختم . پیرزنی را در عمق روستایی در کویر یافتم که دارایی جز چند نخل خشکیده و چند بز نداشت. جوانمردی را دیدم که وقتی در آغوشم کشید تمام سلول های بدنم ترس از فراغ داشت. حوانی را ملاقات کردم که با کمترین امکانات در دل بیابان نگهبانی میداد و با وجود اتمام زمان نگهبانی به دلیل قولی که داده بود روزها بود که گرسنگی میکشید و ترک پست نمیکرد و پیرمردی که در مسیری خشک بطری آبی تعارف کرد.

در همین سفرها و آموختن بود که فهمیدم زیستن تنها تنفس ، خوردن و خوابیدن ، کارکردن و ارتزاق نیست. آموختم که همه ما رسالتی بر دوش داریم و باید آنرا به انجام برسانیم.

ما خلیفه و جانشین خدا بر زمین هستیم و نباید زندگی غیرقابل تکرار خود را به حرص و حسد بیشتر داشتن اتلاف کنیم.

و باز گامی فراتر نهادم و خواستم اگر از دستم برآید سنگی از راهی و کاهی از کوهی بردارم و جاری شدن را در خود زندگی تجربه کنم. چشمان زیبای کودکان و دلهای دریایی همه مردان و زنانی که همیشه در سخت ترین مراحل بدون منت یاری ام کرده بودند قدرتی سرشار به من می داد تا تلاش کنم و امروز لبریز از شادی ام که به همت مردان و زنانی استوار و عاشق وظیفه ای کوچک از رسالت انسانی ام را به انجام می رسانم و آرزو می کنم ایزد یکتا عمر و ثروت ام را تا پایان زندگی این جهانی ام وسیله ای برای آرامش همنوعانم قرار دهد و توان انجام آنرا عطا کند.

به امید روزی که هیچ کودکی در جهان به دلیل فقر بیسواد و بیمار نباشد. به امید روزی که هیچ نقطه ای در جهان دورافتاده نباشد. به امید روزی که همه انسانها در صلح و آرامش بر روی زمینی سبز و در کنار سایر مخلوقات خداوند بدون جنگ و خونریزی زندگی کنند.

همسفرم

 

سلام. امروز این عکس رو گذاشتم که مربوط به برنامه دشت شقایق سال 88 .  

دوستامون از زنجان و مشهد اومده بودند و یه مسیر 200 تایی رو باهم رکاب زدیم. حالا چرا این عکس رو گذاشتم؟  

چون این فرهاده . از اعضاء گروه و بهترین همسفر من در تمام سالهای عمرم . خیلی جاها باهم رفتیم.  

یادتونه تو پست قبلی نوشته بودم که محسن و نصرالله دل دریایی و سرسودایی دارن؟ 

این فرهادم همونجوریه. سرسودایی و دل دریایی اش معروفه. گرچه چندوقته جفتمونم گیرکردیم و نمیتونیم باهم سفر بریم. اما این دلیلی نیست که تو فکرمون و دلهامون همدیگرو یاد نکنیم و نخواهیم بازم باهم سفر بریم.  

فرهاد دور شده ولی خیلی نزدیکه . انگار همیشه پیش منه . انگار همیشه بامنه و با من میمونه. فرهاد خیلی کارش درسته. جوون خوبیه . گرچه جفتمونم تو یه چیز باهم مشترکیم « قدر جفتمونم هیچ کس نمیدونه » 

به امید روزی که بازم باهم برنیم به کوه. بزنیم به دشت. و بریم تا ندیده هارو ببینیم. 

راستی اون لباس نارنجی منم.