گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.
گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.

در مسیر گاوخونی (4) روستای سورک تا اردکان

با سلام به دوستان خوبی که پست های قبل سفرنامه رو خوندن و نظر گذاشتن و اونهایی که خوندن و تنبلی کردن نظر نذاشتن و اونهایی که بعدا میخوان بخونن. اما یه خواهش ... لطفا اگه پست ها رو میخونید و خوشتون میاد یا چیزی به ذهنتون میرسه که بگید و یا هرچیز دیگه، نظر بذارید. شاید چند ثانیه وقت شمارو بگیره اما مارو بی نهایت خوشحال میکنه. اگه که شما از خوندن این مطالب خوشحال میشید مارو هم خوشحال کنید. ممنون

حالا ادامه سفر در مسیر گاوخونی رو پی میگیریم .

به سمت سورک راهی بودیم که یکی از کسانی که اونجا بود گفت من وانت دارم و میخوام برو از روستا برای بچه ها غذا بیارم وایسید باهم بریم. ماهم دوچرخه رو بار وانت کردیم و اون چهارپنج کیلومتر رو تا سورک رفتیم. 

به سورک که رسیدیم نزدیک حسینیه مارو پیاده کرد و رفت. ماهم رفتیم سر و صورتمون رو آب زدیم و لباس هامون رو عوض کردیم و رفتیم حسینیه. اونجا عزاداری بود و ماهم با ساکنین سورک در عزاداری همراه شدیم . نیم ساعتی عزاداری کردیم و بعد روحانی روستا منبر رفت و چند کلامی در مورد حادثه عاشورا و فضایل اخلاقی امام حسین (ع) صحبت کرد. بعدش موقع صرف شام شد و جالب اینکه سورکی ها اول برای ما دوتا غذا آوردند و گفتند شما مهمانید. غذا که خورده شد یکی از بچه های بسیج روستا اومد پیشمون و گفت که حاج آقا ( روحانی روستا ) توصیه کردند که شمارو ببرم به خانه عالم ( منزل حاج آقا ) ماهم اول کمی تعارف کردیم اما بعد پذیرفتیم و از حاج آقا تشکر کردیم و رفتیم منزل ایشون. اتفاقا حاج آقا اون شب رفتند عقدا. اون دوست خوب هم بعد اینکه مارو رسوندند خانه عالم رفتند و چند ربعی بعد با یه سبد انار اومدند. 

 عجب انارهای شیرینی هم بود اون انارها. خوشمزه و خوش رنگ . اون دوستمون یک ساعتی پیش ما نشست و از مردم و روستا برامون تعریف کرد. اونطور که ایشون میگفت سورک بسیار بسیار امن بود. تعریف میکرد که مردم در این روستا درهای خونشون رو قفل نمیکنن و اگر هم ببندند کلید رو رو در میذارن. ضمن اینکه فروشگاهی داشت که هرکس هرچی میخواست میرفت خودش برمیداشت و پولش رو هم اونجا طبق قیمتی که روش نوشته بود میذاشت. هرکس هم اوقات بیکاری داشت میرفت و تو فروشگاه کمک میکرد. 


ایشون میگفتند که جوانان روستا هم خیلی به درس خوندن اهمیت میدهند و هم به کار. افراد زیادی اعم از روحانی و پزشک و نظامی و اساتید دانشگاه از میان همین مردم رشد کرده و در یزد و اردکان و اصفهان و جاهای دیگه مشغول خدمت بودند. 

اون دوستمون یک ساعتی پیش ما بود و بعد از ما خداحافظی کرد و رفت. حامد هم حمومی رفت و بعد چون خیلی خسته بودیم خوابیدیم. اون شب یادمه خیلی راحت خوابیدم. درسته خیلی خسته بودم اما یه جو و انرژی مثبت فوق العاده ای اونجا بود که تا روستارو ترک نکرده بودم حس اش میکردم. 

صبح زود با صدای حامد که داشت وسایلش رو جمع و جور میکرد بیدار شدم. حامد یه مختصر صبحانه ای آماده کرده بود. من هم که بیدار شدم چای رو آماده کردم. کمی صبحانه خورده بودیم که دیدیم در میزنن. حامد رفت در رو باز کنه. وقتی برگشت چشمام گرد شد. وای... 

اون دوست دیشبی یه زنبیل پر صبحانه از همه جور آورده بود. نان . مربا. پنیر محلی . کره محلی. تخم مرغ. گردو. عسل. خامه. کره و ...  مردم خوب سورک حسابی مارو شرمنده خودشون کردن

کمی از صبحانه رو خوردیم و کمی هم برداشتیم برای تو راه . مقداری رو هم گذاشتیم تو یخچال. 


روستای سورک روستای فوق العاده ای بود. یه قنات از وسط روستا رد میشد که آبش مثل اشک چشم زلال بود. یکی از سورکی ها وقتی داشتیم میرفتیم حسینیه بهمون گفته بود ما این آب رو مینوشیم واسه همین خیلی برامون ارزش داره. این آب نباید آلوده بشه. آب برای این مردم معنای دیگه ای داشت. 

بعد صبحانه وسایلمون رو جمع کردیم و به راه افتادیم. کلیدها همه بر در بود و آرامش و سکوت و امنیت. امنیت و آرامشی که محصول خود این مردم بود. محصول اعتقادات پاکشون و خرد ارزشمندشون. 


سورک

چند کیلومتری که از روستا دور شدیم برگشتم و به عقب نگاه کردم. سورک در دشت به آرامی خودنمایی میکرد. به خودم قول دادم یه روز دیگه اگه عمری باقی بود دوباره به این روستا برگردم و مهمان جو آرام و مردم مهمان نوازش بشم. به امید خدا. به سه راهی ندوشن عقدا که رسیدیم راه عقدا رو در پیش گرفتیم. مسیر خیلی خلوت بود و هوا هم خوب. نسیم آرامی میومد و آفتاب پاییزی. 

 

        

 نزدیک ظهر بود که به عقدا رسیدیم. تو عقدا که بافت قدیمی زیبایی داره چندتا عکس گرفتیم. صبح روز تاسوعا بود و یکی از عقدایی ها که دیدیمش بهمون گفت برید میدان آخری شهر نذری بگیرید. ماهم رفتیم تا نذری بگیریم. دیدیم دیگ های بزرگ نذری رو گذاشتن پشت کامیون و به مردم قابلمه قابلمه نذری میدن. ماهم ظرف هامون رو برداشتیم و رفتیم جلو که دیدیم یهو مردم همه کشیدن کنار و مارو دادن جلو با این عبارت که اینا مهمونن. اینا مهمونن. 

 نذری رو که گرفتیم یکی از ساکنین عقدا مارو دعوت کرد خونه اش و گفت بیایید خونه ما بشینید ناهارتون رو بخورید. ماهم دعوت ایشون رو پذیرفتیم و رفتیم. حیاط خونه شون درخت انار داشت که هنوز رو شاخه بودن و زیبای خاصی به حیاط داده بود. بعد ناهار هم بهمون انار دادن و باهم خداحافظی کردیم و راهی اردکان شدیم. 

راستش راه عقدا به اردکان چیز خاصی نبود که گفتنی باشه غیر اینکه نشستیم و تخم مرغ هایی صبحانه مون که تو سورک بهمون داده بود رو با گرسنگی تمام خوردیم. 

  

 دم دمای غروب بود که رسیدیم به اردکان.... اردکان شهر دوم منه. شهر خاطره ها. شهر زیبایی ها. شهر محسن. 

یک راست رفتیم سر مزار محسن عزیز و دلی صاف کردیم و چشمی تر. محسن سنایی دوست دوچرخه سوار. کوهنورد. کویرنورد و صخره نورد من بود که چیزهای زیادی ازش آموختم و همواره حسرت میخورم که زود از دستش دادم. روحش شاد

 

در قسمت بعد که احتمالاً قسمت پایانی این سفرنامه است در مورد اردکان تا یزد خواهد بود.

ادامه دارد...

در مسیر گاوخونی (3) تالاب گاوخونی تا سورک

سلام. بعد مدتها سفر در مسیر گاوخونی رو پی میگیریم. امیدوارم وقفه طولانی مارو ببخشید. به دوستان توصیه میکنم ابتدا قسمتهای قبلی سفرنامه رو {در مسیر گاوخونی (1) و (2) }  مطالعه کنند. و حالا ادامه سفر ...

صبح زود بیدار شدیم و با توجه به اینکه میدونستیم مسیر طولانی رو در حاشیه تالاب گاوخونی داریم به سرعت وسایلمون رو جمع کردیم تا راه بیافتیم. جمع و جور شده بودیم که دیدیم آقای خلیلی ( مدیر و مالک اقامتگاه چاپاکر ) که شب رو در اونجا مونده بودیم آمدند و با خودشون یک آلبوم آوردند. در آلبوم عکس های جاذبه های گردشگری ورزنه و تالاب گاوخونی بود و همچنین جوایز و افتخارات جناب خلیلی که عنوان قهرمان تالاب های ایران رو داشتند. کلی لذت بردیم از دیدن این آلبوم ...

آقای خلیلی به نیکی مارو بدرقه کردن و چندتا عکس یادگاری هم با ما گرفتند.

به سمت تالاب گاوخونی به راه افتادیم . مسیر تالاب گاوخونی رو راحت میتونید پیدا کنید کافیه مسیر رودخانه رو دنبال کنید. تالاب گاوخونی محلی هست که رودخانه زیبای زاینده رود در اون فرو میره و در حقیقت تالاب رو تشکیل میده. جاده ای که از کنار تالاب میگذره آسفالت سرد داره و قسمتی از مسیر هم خاکیه . 

در طول مسیر با توجه به اینکه هوای واقعا عالی بود چندباری نشستیم و از خوردنی هایی که مادر حمزه داده بود خوردیم. در دورنمای جاده تپه شنی های ورزنه دیده میشد که به واقع زیبا بودند و قدرت خالق رو نمایان میکردند. 




چند کیلومتری که رفتیم از دور یه هیولای سیاه نمایان شد!!!!!

هم شکوهمند بود و هم ترسناک . تا به حال در تمام سفرهایی که تو این یازده سال ( اون موقع  ده سال ) رفتم همچین چیزی ندیده بودم. همینطور که به سمتش رکاب میزدیم شکوه و عظمتش نمایان تر میشد....

بله درست حدس زدید کوه سیاه رنگ دورنمای جاده به واقع نام سیاهکوه برازنده اش بود. سیاهکوه از جمله پدیده های طبیعی شکوهمندی بود که شاهدش بودیم. این کوه در شمال تالاب گاوخونی قرار گرفته که سنگ های اون از جنس بازالت هست و در دوازده میلیون سال پیش زمانی که این منطقه تماما در زیر آب بوده از زیر دریا فوران کرده و سرد شده است. این کوه آتشفشانی صد البته میلونها سال هست که خاموش شده. در گذشته مردم از سنگهای این کوه برای مصارف بهداشتی ( سنگ پا ) برداشت میکردند. 




ایستادیم تا از زیبایی های این کوه عکس بگیریم. این کوه ارتفاع خیلی زیادی نداشت اما رنگ کوه و موقعیت اون که در کنار تالاب بود عظمت اش رو چند برابر میکرد.


از همین جا دیگه رفتیم به سمت خود تالاب. این قسمت تالاب به مقدار خیلی کم آب داشت و میشد تا حدودی چهره تالاب گاوخونی رو در زمان پرآبی تجسم کرد.

تالاب آب کمی داشت اما فوق العاده زیبا بود . ضمن اینکه آسمان هم حسابی با ما راه اومده بود و هوا عالی بود. برای اینکه این مساله رو بیشتر متوجه بشید به ابرها و آسمان در عکس ها نگاهی بیندازید...

راه طولانی بود و باید میرفتیم. درسته روز داشت به نیمه میرسید اما آبانماه بود و هوا زود تاریک میشد . بنابراین دیدار از تالاب رو خلاصه کردیم و به راه افتادیم. 


دیگه موقع ناهار شده بود و باید جایی رو برای خوردن ناهار پیدا میکردیم. چند کیلومتر دیگه که رفتیم به یک آب انبار رسیدیم که آب داشت . اتفاقا آب خوبی هم داشت اما وقتی رفتیم آب برداریم دیدیم موش های صحرا که اومده بودن آب بخورن افتاده بودن داخل آب و مرده بودن و دیگه میل مون نکشید آب برداریم. ناهاری خوردیم و نمازی خوندیم و به راه افتادیم. 

زمان زیادی تا تاریک شدن هوا نمونده بود. چند کیلومتر دیگه میرسیدیم به کاروانسرای قلعه خرگوشی. دو سه کیلومتری که رفتیم دیگه جاده خاکی شد. خورشید هم کم کم دیگه داشت غروب میکرد و این مارو نگران میکرد که شب نمونیم تو این بیابون. راستش شنیده بودیم گرگ اینجاها زندگی میکنه.  

همین جاها بود که جاده به سمت چپ منحرف شد و به کاروانسرای قلعه خرگوشی رسیدیم. این کاروانسرا مربوط به دوران صفوی میشد و از لحاظ معماری از جمله کاروانسراهای چهار ایوانی محسوب میشه. سالهاست که دیگر این کاروانسرا میزبان هیچ کاروانی نیست. چند سالی اینجا محل نگهداری گوسفند و احشام بوده و متاسفانه تخریب زیادی هم شده. 

تصمیم داشتیم شب رو در همین کاروانسرا بمونیم. 



کاروانسرای قلعه خرگوشی وسط بیابون بود و وهم عجیبی داشت. خیلی با خودم کلنجار رفتم . حامد هم نظری نداشت و میگفت تو هرچی بگی من قبول دارم. هی گفتم بمونیم نمونیم.  تا آخرش گفتم بریم تا برسیم به روستای سورک .... 

من تصور میکردم از قلعه تا سورک حداکثر پنج کیلومتر فاصله باشه اما خیلی بیشتر بود. 

راه خاکی بود و دیگه هوا هم تاریک شده بود. چراغ های پیشونی رو روشن کردیم و به راه افتادیم . جاده دیگه از حالت خاکی تبدیل به شنی و جاهایی هم چاله چوله ای شد. خیلی خسته شدیم خیلی. حامد که معمولا کمتر غر میزنه و به همین هم معروفه هم کلافه شده بود. گرچه غر نمیزد اما معلوم بود که خسته است. در حقیقت از خرگوشی تا سورک 25 کیلومتر راه بود که با توجه به اینکه راه هم خراب بود فشار چندبرابری رو تحمیل میکرد. بماند که تا خرگوشی هم یک روز کامل رکاب زده بودیم. 

شب بود و تنها . بیابون ساکت بود و حتی باد هم نمیومد.  از دور نوری دیده میشد. به این فکر کردم که بهتره به سمت اون بریم. یا آبادی چیزی بود و و یا اینکه حتما جایی هست که ارزششو داشته برقی براش بکشن. حامد هم موافق بود. خیلی رکاب زدیم و هرچی میرفتیم بهش نمی رسیدیم. چندساعت طول کشید که دیگه حسابی بهش نزدیک شدیم و دیدیم یه کانکس هم زیر اون نوره هست. 

یهو یه نفر از کانکس بیرون اومد و فریاد کشید که کی هستید کی هستید . ماهم فریادشو پاسخ دادیم که ما دوچرخه سواریم. وقتی بهش رسیدیم از چشمان گردش میشد فهمید که چقدر تعجب کرده که دوتا دوچرخه سوار بخت برگشته یهو از بیابون تاریک درومدن.

باهامون دست داد و دعوتمون کرد به چای داغی که داخل کانکس ریخت برامون. چند نفر دیگه هم بعدا اومدن و هرکدام که میومدن اول با تعجب مارو ورنداز میکردن که اینها کی هستن. 

اون پیرمرده گفت تا سورک دو کیلومتر دیگه مونده بیایید برید سورک. تو مسجد مراسم عزاداری امام حسین (ع) و شام هم میدن و ماهم به راه افتادیم به سمت سورک. قسمت بعدی به امید خدا در مورد سورک و مردم مهربونش تا اردکان خواهد بود... 

ادامه دارد ....    

عکس های این هفته (1)

سلام. تصمیم دارم از این پس عکس زیاد بذارم. با توجه به اینکه فصل گرمه و معمولا زیاد اینور اونور میریم. عکس های زیادی هست که هر هفته خواهیم گذاشت.  عکس های زیبا. اگر دوستان خواننده نظر بذارن هم خواهم نوشت. ما سفرنامه های زیادی داریم که هنوز نوشته نشده . بنابراین دوستانی که علاقمند به سفرنامه ها هستن لطفا نطر بذارن .



در مسیر گاوخونی (2) نائین و ورزنه

میخوام این بخش سفرنامه رو تقدیم کنم به حمزه و مادر مهربانش که نهایت لطف رو به ما در این سفر کردند. و حالا بقیه سفرنامه در مسیر گاوخونی ....

صبح خیلی زود وقتی هنوز آفتاب طلوع نکرده بود یکهو در کمد دیواری بر اثر گرمای اتاق باز شد. منم که خوابم سبکه بیدار شدم و هرچه کردم دیگه خوابم نبرد . آفتاب که زد بلند شدم و طلوع خورشید رو تو اون شهر زیبای کویری که هنوز دچار آفت آسمانخراش نشده تماشا کردم. و چقدر لذت بخش بود اون لحظات. حامد هم بلند شد و چای رو ردیف کرد و پیگیر صبحانه شد. تو تدارک صبحانه بودیم که مادر حمزه با یه کاسه حلیم سر رسید و حسابی غافلگیرمون کرد. یه حلیم خوشمزه به صبحانه مون اضافه شد .  مادر حمزه هم نشست و در حال صبحانه خوردن کمی تعریف کرد و از ویژگی ها  و دیدنی های نائین برامون گفت. بعد صبحانه چون دیگه داشت دیر میشد سریعتر اسباب و وسایلمون رو جمع کردیم که راه بیافتیم که دیدیم به به مادر حمزه کلی آجیل و حاجی بادوم و میوه اس که داره میاره بده ببریم. ما هم هی میگفتیم دست شما درد نکنه خجالتمون ندید جا دیگه نداریم و خیس عرق میشیدیم. به هر حال با یه خداحافظی گرم و گذشتن از زیر قرآنی که مادر حمزه آورده بود به راه افتادیم. پنج کیلومتری رفته بودیم که دیدم ای دل غافل کارت بانکی و تلفن همراه و کلیدهامو و پولهام مونده خونه حمزه اینا. به حامد گفتم زنگ بزنه مادر حمزه ببینه اونجا مونده و وقتی زنگ زد مادر حمزه بهش گفته بود که صبر کنید الان براتون میارم و باز هم مارو غرق در خجالت کرد. راستش مادر حمزه تو این سفر برای من و حامد هم مادری کرد.  

 

بعد اینکه مادر حمزه وسایل رو برامون آورد ادامه مسیر دادیم. یه روستایی تو مسیرمون بود که اسمش الله آباد بود و طبق نقشه باید از این جاده آسفالته که به سمت اصفهان بود قبل از هما آباد وارد جاده فرعی میشدیم و میرفتیم اون سمت. اما هرچه رفتیم ندیدیمش . بنابراین انداختیم تو بیابون تا برسیم به اون جاده و البته خالی از لطف هم نبود. چون مناظر خیلی قشنگی رو شاهد بودیم . یه برکه آب رو دیدیم که ازش به عنوان جایی برای آبشخور گوسفند استفاده میشد و هیچ کس هم کنارش نبود .  نشستیم و میوه خوردیم. و چندتا هم عکس گرفتیم.  

 

ادامه مسیر دادیم و ده دقیقه بعدش رسیدیم به جاده الله آباد. جاده فوق العاده خلوت و کم تردد بود . وقتی رسیدیم به الله آباد چشممون به یه مزرعه زعفران روشن شد و با اجازه صاحب مزرعه چندتا هم عکس گرفتیم.  

 

جاده جاده قشنگی بود و هوا هم خیلی لطیف بود. با نگاهی به آسمان عکس ها مطمئنا متوجه حرفم خواهید شد. جاده اینقدر خلوت بود که چکاوک ها تو جاده نشسته بودند و آواز میخوندند و با اون کاکل های قشنگشون خودنمایی میکردند. همینجور که میرفتیم حیفمون میومد عکس نگرفته گذر کنیم و  حبس لحظات نکنیم.  

 

ساعت نزدیک سه بود که در کنار قلعه کوچکی که استخر بزرگی هم کنارش بود اتراق کردیم تا ناهار بخوریم و نماز بخونیم. اینجا هم جای زیبایی بود. ناهار رو که خوردیم برای اینکه به شب نخوریم سریعاً حرکت کردیم.  

 

تو این جاده که به ورزنه ختم میشه اصلا احساس خستگی نمیکردم . همه چیز عالی بود . درسته آبان ماه بود اما هوا خیلی بهاری و مطلوب بود. بیست کیلومتری ورزنه برخوردیم به یه پل که از بالای ریل راه آهن رد میشد . بالای پل که رسیدیم دیدم یه قطار داره از دور میاد و حیفم اومد که نیستیم و قطار رو از نزدیک نبینیم. راستش خیلی دوست داشتم قطار رو از بالا ببینم. چون اکثراً ریل قطار که به جاده میرسه یا از بالاش رد میشه و یا هم سطح هستند.  ایستادیم تا قطار رسید و ما براش دست تکون دادیم و راننده قطار هم برای اینکه سلام مارو جواب بده یه بوق حسابی زد که فوق العاده هیجان انگیز بود.  

 

 در مسیر هم باهم گفتگو میکردیم . با دیدن دکل های برق حامد اطلاعات خیلی خوبی در مورد شبکه برق رسانی و تولید و توزیع برق بهم داد که فهمیدم چقدر سخته تولید . نگهداری و توزیع برق.  

 

نزدیک غروب بود که رسیدیم به ورزنه. ورزنه شهر زیبایی که به زنان چادر سفید و مجاورتش با تپه های شنی و تالاب گاوخونی معروفه . از جمله شهرهای گردشگری ایران که چهار پنج سالی به همت مردم و مسئولین این شهر در بین گردشگران معروف شده و هرساله صدها نفر برای دیدن زیبایی های این شهر به اونجا سفر میکنند. من سه چهارباری قبلا ورزنه اومده بودم و شناخت مختصری از این شهر داشتم. به حامد گفتم بریم و تو پارک کنار شهرداری بمونیم که البته بعدا دیدم موتورسوارها که تعدادشون زیاد هم هست با صدای موتورهاشون مطمئنا نخواهند گذاشت تا صبح بخوابیم. بنابراین پرس و جو کردیم و بهمون گفتن آقایی هست که خونه کرایه میده. وقتی رفتیم پیش ایشون گفت که جا نداره و تلفن آقای خلیلی رو بهمون دادکه خونه سنتی داشت . به ایشون زنگ زدیم و وقتی مطلع شد دوچرخه سواریم و علاقمند به محیط زیست بهمون گفت میتونید رایگان از خونه سنتی استفاده کنید.  

 

 این خونه سنتی تو ورزنه معروفه و اسمش هم هست چاپاکر که به اختصار بهش میگن چاپاک . صاحب خونه آقای خلیلی و بسیار جای راحت و دنجی برای شب مانی. دوستانی که به ورزنه سفر میکنند حتما سعی کنن اینجارو از دست ندهند. زیبایی خونه و مهمان نوازی جناب خلیلی اون شب رو به شبی رویایی برای ما تبدیل کرد. بعد شام و چای کم کم تدارک خواب رو دیدیم و با آرامش وصف ناپذیری به خواب رفتیم.  

در مسیر گاوخونی (1) شروع سفر - نائین

سلام. میخوام این پست رو تقدیم کنم به حامد حسینی که تو این سفر همسفری خوب بود. 

راستش شروع این سفر اتفاقی بود . مدتها بود که دلمون میخواست یه سفر با حامد بریم که البته این افتخار نصیب من ( آرش ) شد و به قولی قرعه فال به نام من دیوانه زدن . یادمه اون موقع به همه دوستان گفتم که این فرصت رو از دست ندید که متاسفانه مشکلات و گرفتاری هاشون نگذاشت در این سفر باشن.  این سفر به این شکل شروع شد که از حامد خواستیم یه برنامه مشترک با گروه همرکاب داراب فارس داشته باشیم و ایشون هم قبول کرد. وقتی ازش پرسیدیم کجا بریم گفت هرجا فقط با هم باشیم. ما هم مسیر رو بررسی کردیم و چون تو ماه محرم بود طوری برنامه ریزی کردیم که عاشورا تو یزد باشیم و مراسم عزاداری خاص یزدی ها رو از نزدیک شاهد باشیم. 


قرار بر این شد که من از همدان به راه بیافتم و حامد از داراب و قرار ما شد نائین. از همدان اتوبوس های یزد از نائین میگذره و این اتوبوس ها ساعت 12 ظهر راه میافته. بنابراین چاره ای نبود غیر از اینکه تا ظهر صبر کنم . حامد یک روز قبل از من راه افتاده بود و تو یزد بود و با اتوبوس میومد نائین و کارش راحت تر بود. اتوبوس رو که سوار شدم با هم هماهنگ کردیم و حامد راه افتاد. دو سه ساعتی مونده بود که برسم که حامد زنگ زد که رسیده و این سوال که کجا بره و شب کجا بمونیم. اون زمان حمزه دوست خوب ما که تو نائین زندگی میکنه و از دوچرخه سوارهای سفری ماست تو سفر مشهد بود . بهش زنگ زدم که راهنمایی مون کنه و یه مسافرخونه خوب بهمون معرفی کنه. برگشت گفت یعنی چه ؟ مگه خونه ما چشه. گفتم حمزه بابا ما نمیخواییم مزاحم بشیم ضمن اینکه خودت هم که نیستی . گفت نباشم خونمون که هست زنگ میزنم مادر کلید خونه رو بیاره برید اونجا . من هم غرق در خجالت ازش تشکر کردم و به حامد زنگ زدم که الان مامان حمزه بهت زنگ میزنه و کلید رو برات میاره. یک ساعت بعد حامد زنگ زد که الان تو خونه حمزه اینام و عجب خونه گرم و صمیمی . مادر حمزه حسابی چیزهای خوشمزه بهش داده بود و مشغول خوردن بود. دل دل میکردم زودتر برسم و نذارم حامد همشو بخوره. یادمه اون شب شام ماکارونی چرب بود که مامان حمزه زحمتشو کشیده بود.    

ببخشید از این قسمت ها عکس نیست وگرنه میگذاشتم . 

بالاخره ساعت یازده رسیدم به نائین و با دوچرخه به سمت خانه حمزه . قبلا در مورد خانه حمزه نوشته ام و اینکه این خانه یادگار شیرمردی بزرگه که پدر حمزه است. یادگار شهید بزرگوار اکبری . و این افتخار برای دومین بار نصیب من میشد که شبی رو در این منزل بمونم.  قبلا تو سفر در آغوش دریای پارس اینجا بودم.

در که زدم  حامد با چهره ای شاد و خندان اومد و همدیگرو در آغوش کشیدیم و رفتم داخل. اون شب کلی باهم حرف زدیم و ماکارونی رو خوردیم و چای و .... خیلی خوشحال بودم که سفری دیگه شروع شده و فرصتی دیگه برای یاد گرفتن. در انتهای شب به قول حامد خزیدیم زیر لحاف و خوابیدیم تا صبح. یادمه اون شب خیلی راحت خوابیدم . یادش بخیر .  

ادامه دارد....