گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.
گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.

سفرنامه قدیمی- چک چک و خرانق (4)

تو اردکان صبح زود از یه خواب راحت بیدار شدیم. اصولاً با توجه به اینکه منزل سنایی ها سکوت ارزشمندی داره همه چیز شکل واقعی داره. خواب هم از آن جمله است. بعد از خوردن یه صبحانه اردکانی از خانواده خوب سنایی خداحافظی کردیم و به سمت چک چک به راه افتادیم.


مسیر کوه چک چک که زیارتگاه زرتشتیان هم اونجا قرار داره از اردکان به سمت شرقه  و باید از سمت شرقی شهر خارج شد. مسیر این جاده تا چک چک آسفالت و بعدش تا خرانق خاکی میشه. البته اون موقع اینجوری بود. (1387) ضمن اینکه تا یکی دو سال بعدش هم که از اون مسیر میگذشتم هنوز خاکی بود. 

مسیر خیلی زیبا بود و با توجه به اینکه در فصل زمستان این سفر انجام شد و معمولا هوای یزد گرمه ، هوا فوق العاده بود. گرچه کمی خنک بود اما وجود آفتاب حس خوبی به آدم میداد. تو مسیر بعد اینکه ده پانزده کیلومتری رکاب زدیم نشستیم و کمی میوه و نان و پنیر  و چای خوردیم. کمی با هم حرف زدیم. یادمه فرهاد یه مورچه رو تو اون بیابون خشک نشونم داد که داشت کمی از خرده نان مارو میبرد و گفت ببین این مورچه اینجا چی میکنه. برگشتم بهش گفتم صداشو میشنوی؟

گفت صدای چی ؟ گفتم صدای این مورچه رو !!! میدونی چی داره میگه؟ میگه: ببینید خدای بزرگ منو تو این بیابون خشک فراموش نکرده. خدای مهربون هیچ کدوم از آفریده هاش رو هیچ وقت فراموش نمیکنه.

راه چک چک راه قشنگی بود. ساکت و خلوت با هوایی که سفر رو دلپذیر میکرد. عکس های زیادی هم با هم گرفتیم. 



وقتی رسیدیم به چک چک دیدیم کلی پله داره و باید دوچرخه هامون رو تا اون بالا ببریم. اما فکر کردیم بهتره دوچرخه ها رو همون پایین بذاریم و بریم بالا.

دیدن این اثر تاریخی جالب توجه بود. آقایی که اونجا بود هم کمی برامون در مورد اینجا توضیح داد.

بعد از دیدن چک چک چون داشت غروب میشد رفتیم و داخل یکی از خانه هایی که اونجا بود چادر زدیم و شام رو مهیا کردیم. یادمه وقتی داشتم نماز میخوندم چون تو ارتفاع بودیم و از اونجا میشد دشت رو دید خیلی حال خوبی داشتم. یادش بخیر . بعد شامی که فرهاد برامون آماده کرده بود خوابیدیم و تا طلوع خورشید به خوابی عمیق فرو رفتیم.

سفرنامه قدیمی - غار اشگفت و اردکان (3)

در حال برگشتن غروب بود و خورشید  تو بیابون بین زمین صاف و آسمون داشت غروب میکرد. سایه  بوته های تو بیابون کش اومده بود و تصویری زیبا تشکیل داده بود. چون با فرهاد تصمیم گرفته بودیم یک ساعته حداقل تا جاده رو بریم با سرعت از کنار همه این زیبایی ها می گذشتیم و افسوس میخوردیم که کاش میتونستیم بمونیم و شب رو تو همین بیابون سر کنیم. رودخانه های خشک و بی آب که فقط اثری ازشون باقی مونده بود . خاک پفکی کویر و بزمجه هایی که در حال آماده شدن برای شکار شبانه بودند همه و همه دیدنی هایی بودند که به سرعت در حال گذر از کنارشون بودیم .


کمتر از یک ساعت طول کشید تا تونستیم به جاده  برسیم. شب شده بود و باید پنج شش کیلومتر دیگه رکاب میزدیم تا عقدا و از اونجا باید میرفتیم اردکان. رکاب زدن تو شب عملا کار درستی نیست اما به دو دلیل ما این کارو کردیم . 1- نمیتونستیم اتراق کنیم چون خطرناک بود. 2- این جاده بی نهایت خلوت بود طوری که ما تا عقدا هیچ کس رو ندیدیم. و البته چه لذتی داشت. چون آلودگی نوری نبود آسمان شب کویر هم پر ستاره  بود، انگار تو کهکشان داشتیم رکاب میزدیم. حتی تو خط افق هم ستاره بود. حیف که دوربین مناسبی نداشتیم تا بتونیم این تصاویر رو ثبت کنیم . حالا شما خودتون تو ذهن پویاتون تصویر سازی کنید.
از عقدا دیگه نمیشد تو بزرگراه رکاب زد چون تو شب تو بزرگراه به اون بزرگی که پر ماشین سنگین بود عملا خودکشی به حساب میومد. بنابراین تو پمپ بنزین سر عقدا رفتیم و یه وانت که در حال سوختگیری بود رو پیدا کردیم .به یه مبلغی فکر کنم پونزده هزارتومن مارو برد تا اردکان که البته واسه سال 87 کمی زیاد به نظرمون اومد.
تو مسیر که داشتیم میرفتیم به سمت اردکان با مسعود سنایی هماهنگ کردم و مثل همیشه تو اردکان مهمون خانواده سنایی شدیم .


شب خوبی بود . مادر محسن غذای بسیار خوشمزه ای درست کرده بود ( مثل همیشه ) و سکوت و آرامش و جو مثبت خونه شون بی مثاله . شب بسیار خاطره انگیزی بود. چون ما بسیار خسته بودیم بعد شام به خواب رفتیم. تا فردا بریم به سمت چک چک ...
ادامه دارد ...

سفرنامه قدیمی - غار اشگفت (2)

چند تا کوه رو از دور دیدیم که تصور کردیم غار داشته باشن . اما وقتی نزدیک میرفتیم متوجه میشیدم که نه سایه سنگهای بزرگ روی کوهه .

ناهار رو تو بیابان نشستیم و خوردیم . یه بیابان بزرگ و بی انتها که به هر طرفش نگاه میکردی آسمان به زمین چسبیده بود. هوا لطافت خاصی داشت. و بعد از صرف ناهار یه چند دقیقه ای استراحت کردیم. یادش بخیر نسیم خنکی صورتمون رو نوازش میکرد. گاهی اوقات که به اون روزا فکر میکنم خیلی دلم هواشو میکنه. 

بعد از صرف ناهار دوباره تلاش خودمون رو کردیم تا بتونیم غار رو پیدا کنیم. یکی دو ساعت دیگه رکاب زدیم تا بالاخره از دور یه سیاهی رو رو کوه دیدیم و به سمت رفتیم . اولش تصور کردیم مثل دفعات قبل اشتباه میکنیم اما نه مثل اینکه درست دیده بودیم . غار بود. ساعت حدود سه و چهار بود که رسیدیم به دامنه کوه. غار تو ارتفاع دویست سیصد متری بود و رسیدن بهش خیلی سخت بود . 


از داخل غار

نیم ساعت طول کشید تا رسیدیم به دهانه غار. راستش بعضی جاهاش خیلی ترسناک بود. داخل غار پر بود از فضولات کبوتر و خفاش. کمی داخلش رفتیم اما متاسفانه امکانات غار نوردی نداشتیم و برگشتیم.

خداوند بزرگ و توانا  این همه زیبایی و عظمت خلق کرده و فقط از بنده اش خواسته تا بگرده در زمینش و ببینه و ایمانش بیشتر بشه . تا بتونه بفهمه خالق اش چقدر توانا و قادره. تا ببینه که اونی که خلقش کرده و فرصت زیستن بهش داده هیچ انتظاری جز خوب بودن ازش نداره. و اینکه بندگی خدا چقدر لذت بخشه .

موقع برگشتن فرهاد خیلی روحیه اش خراب شد و همون جا دهانه غار نشست. دیدم نمیشه که فرهاد رو زد زیر بغل برد. بنابراین شروع کردم به روحیه دادن بهش. خوشبختانه بهتر شد و تونستیم با کمک هم بیاییم پایین.

غروب نزدیک بود و چیزی دیگه به تاریک شدن هوا نمونده بود. نباید تو بیابان میموندیم چون هم هوا خیلی سرد بود و هم اینکه احتمال حمله حیوانات وجود داشت. وقتی رسیدیم پایین با فرهاد قرار گذاشتیم که به سرعت بریم تا قبل از تاریکی  بتونیم برسیم به جاده .

ادامه دارد ...

سفرنامه قدیمی - عقدا و غار اشگفت (1)

سلام. تو پست قبلی خواسته بودم که اگه موافقید سفر ما فقط یک زمین داریم رو فعلا کنار بذاریم و یه سفرنامه قدیمی رو براتون فعلا بنویسم. درسته کمی طول کشید اما پنج نفر موافقت کردند و حالا اون سفرنامه قدیمی .


می خواهم گزارش سفر یزد رو که در تاریخ 17 و 18 و 19 و 20 دی ماه 1387به استان یزد انجام دادیم رو بنویسم . البته این سفر به قدری خوب و ارزشمند بود که نمیشه به طور خلاصه نوشت . سالها از این سفر گذشته و هرچیزی که به یادم بیاد سعی میکنم براتون بنویسم. این سفر رو آرش و فرهاد رفتن. اون موقع هنوز خیلی ها نبودن. راستش سال 87 یکی از بهترین سالهای گروه بود. هر دوتامون سرباز بودیم و کلی مرخصی گرفتن سخت بود اما تا یه مرخصی جور میشد سریع می افتادیم تو جاده. یادش بخیر. عکس هامون خیلی با کیفیت نبود چون دوربین درست و حسابی نداشتیم . راستش خیلی چیزا نداشتیم اما شوقمون برای حرکت خیلی خیلی زیاد بود. اون سال واقع سال خوبی بود.

 چون فرصتمون برای سفر به این استان پر از شگفتی کم بود مجبور شدیم تا عقدا رو از اتوبوس استفاده کنیم  تا بیشتر وقتمون رو در استان یزد باشیم.   

شب ساعت 2 رسیدیم به عقدا و در کنار بخشداری این شهرستان چادر زدیم . شهر خیلی ساکت بود ، یه سکوت خاصی همه این شهر کوچک رو فرا گرفته بود. درسته ما تو استان یزد بودیم اما خوب زمستان بود و هوا سرد. کمی تو شهر گشتیم تا کنار بخشداری عقدا جایی پیدا کردیم.  زمین سرد بود و  روی آن چادر زدیم و همین باعث شد تا نتونیم خوب بخوابیم. 


صبح در حالی از خواب بیدار شدیم که تمام تن و بدنمون درد میکرد. هیچ کس هنوز از خانه اش در نیومده بود و همه جا هنوز خلوت بود. تصمیم داشتیم بریم غار اشگفت . یه غار خیلی زیبا و دور افتاده وسط های بیابان های عقدا. صبحانه رو که خوردیم  راه افتادیم به سمت غار.

غار رو نمی شناختیم که کجاست . فقط تو قسمتی از وبلاگ محسن سنایی چیزهایی ازش دیده و خونده بودیم. اون هم خیلی مختصر. محسن هم اون موقع تازه رحمت خدا رفته بود و ما عملاً نمی تونستیم از خودش بپرسیم تا راهنمایی مون کنه.

بر اساس حدسیات و تصوری که از جای غار میکردیم به سمت بیابان های عقدا براه افتادیم. یادمه از چند تا روستایی در مورد غار پرسیدیم که همه ابراز ناآگاهی میکردن و این مارو بیشتر متعجب میکرد. تو یه روستا وقتی از کسی در مورد غار پرسیدیم گفت من نمیدونم اما پدر بزرگم فکر کنم چیزهایی در مورد  غار بدونه. وقتی رفتیم نزد ایشان مارو اینچنین راهنمایی کرد: ( میرید چند کیلومتر جلوتر کنار جاده دو درخت خشکیده هست ، از کنارش میپیچید تو بیابون به سمت چپ!! )

خیلی آدرس سختی بود چون در تمام چند کیلومتر همش داشتیم دنبال درخت خشکیده میگشتیم. تا بالاخره پیداش کردیم.

از اینجا باید سی چهل کیلومتر میرفتیم به سمت داخل بیابان. محل دقیق غار رو نمیشناختیم اما در دورنمای ما چند کوه منفرد وجود داشت که همش نگاهشون میکردیم شاید بتونیم اثری از غار درونشون ببینیم. 


منتظر ادامه سفرنامه باشید.

نظر بدید.

سلام. میخوام شروع کنم یه سفرنامه قدیمی رو که تا به حال هیچ وقت ننوشتمش بنویسم. آیا شما موافقید که فعلا سفرنامه ما فقط یک زمین داریم رو کنار بذاریم تا بعد ؟پنج تا رای موافق بدید مینویسمش.