۸۱ سال و 2 روز

دلم حسابی حسابی تنگه

دلم میخواد بازم مثل اون موقع ها بزنم به جاده . دلم میخواد همه عمرمو برای کمک به صلح و آرامش مردم خرج کنم. به شدت احساس میکنم عمرم کوتاهه و باید زودتر بجنبم.

دو سه روز پیش به سرم زده بود پا بشم برم پاکستان . بالاخره یه نفرم اگه میتونستم یاری کنم یه نفر بود.

حسابی دلم واسه اون بچه های کوچیکی که پدر و مادرشون دیگه هیچ وقت چشم باز نمیکنن و اونها باید تا آخر دنیارو تنها باشن  می سوخت. 

واسه اون پیرزنه که تنهای تنها نشسته بود رو یه کنده درختی و به رودخانه نگاه میکرد که شاید یه نفر بیاد و بگه که پسرش زنده مونده .

من سفر میکنم. نه فقط برای کسب لذت. من سفر میکنم که خوب ببینم. خوب بشنوم و با مردم دنیا و با مردم تنها هم نشین بشم . سفر راهی برای تنفس منه .

عاشقانه مردمی رو که تا بحال بهم کمک کردن دوست دارم و همه اونهایی که فریبم دادند و خیال کردن دنیاشون قشنگ تر میشه. دلم میخواد راهی بشم.

ما هممون با هم برادر و خواهریم . چرا تنها بمونیم.  دل تنگی های همه ما انسانها  هم به اندازه دنیای مونه. اما هستند کسانی که دلتنگی هاشون از دنیاشون بزرگتره . اونها رو یاری کنیم. بچه های کوچولو بیمارو. بچه های محروم رو . بچه های فقیر . بچه هایی که تنهایی شون از دنیاشون بزرگتره . پیرمردها و پیرزن هایی که تو خانه سالمندان منتظر اومدن بچه هایی هستند که دیگه نمیان.   

عمر ما کوتاهه نکنه غافل بمیریم.

امروز ششمین روزیه که پدربزرگم فوت شده . تو غسالخونه  پیشش بودم. وقتی مردی رو دیدم که 81 سال و 2 روز زندگی کرده بود و حالا رفته بود به سفر ابد ، بیشتر احساس تنگی زمان رو کردم . 81 سال و 2 روز برای اون زمان کمی بود . اون مرد خوبی بود . تحمل غصه دیگران رو نداشت. مریضی دیگران مریضش میکرد و غصه دیگران غصه دارش. اما زیاد سفر نرفت. 81 سال و 2 روز رو کم زندگی کرد.

دلم عجیب برای خودم تنگ شده...