روزهایی که...

بعد از مدتها بغضم داره میگیره . حال و حس خوبی وجود نداره .همه دوستانمون کم کم دارن همه چیز رو ترک میکنند و اسیر معیشت میشن. ما هم نفس های آخرمون رو با زور میکشیم. دستا و پاهامون ضعیف شدند و ذهنمون دیگه نمیتونه برنامه ریزی قوی برای سفرهای طولانی کنه. اما امان از دلمون که دست از سرمون برنمیداره. دلمون پر میکشه واسه قدیما. واسه روزهایی که دوستای خوبمون رو دور خودمون پر از انرژی میدیدم. 

روزهایی که محمد شاهکرم هنوز سفر میکرد و مارو هم قابل میدونست و با خودش میبرد. 

روزهایی که محسن سنایی زنده بود و لحظه شماری میکردیم که باهاش حرف بزنیم چه رسد به سفر 

روزهایی که مهسا ترابی حال و حوصله نوشتن داشت 

روزهایی که مریم بخشایش با دوچرخه اش می افتاد تو جاده ها و گزارش سفرهاش خوندنی بود 

روزهایی که حسین اکبر زاده اینقدر افسرده نشده بود و از صدای پر انرژی اش انرژی ما صد برابر میشد 

روزهایی که نسیم و جعفر تو سفر دور دنیاشون بودند و ما رو در رویای سفر غوطه ور میکردند. 

روزهایی که جلسات سفر حامد صلحی وند برقرار بود و ما روزشماری میکردیم بچه هارو هرچند کوتاه تو یک جا ببینیم 

روزهایی که وقتی میرفتی به وبلاگ سر بزنی هر روز با یه دوست جدید آشنا میشدیم. 

روزهایی که دونه دونه بچه ها سفر رو کنار نمیگذاشتن و می رفتند و می نوشتند. 

روزهایی که خودمون سالی چهار پنج تا برنامه می رفتیم.  

روزهایی که خیلی خوب بود. 

خدایا چرا دوستای من اینقدر ناراحت هستند. چرا کشور من اینقدر غم انگیزه 

خدایا چرا روحیات ما به جای شادی غم آلوده  

شاید ما هم بعد از 8 سال تلاش و کسب تجربه رفتیم و تجربیات اندکمون رو گذاشتیم تو بقچه دلمون و نگهش داشتیم تا یه روزی یه جایی تقدیمش کنیم به یکی که میخواد تازه شروع کنه و اون موقع مثل روزگار ما نیست و واسه هرچیزی ارزشی هست و راستی و درستی حرف اول رو میزنه. شاید ما هم رفتیم 

 

 

 روزهایی که...