سلام. میخوام امشب اگه شد این سریال رو تموم کنم. شاید شد شایدم قسمت ششم رو هم بعدا نوشتم. خوب اونجا بودیم که فرهاد در حالی که من تو فکر و تصور بودم منو صدا کرد که بیام عکس دسته جمعی بگیریم.
پاشدم و رفتم به همراه بچه ها چندتا عکس دسته جمعی گرفتیم. ( البته متاسفانه این عکس ها تو دوربین سعید موند و هنوز به دست خودمم نرسیده) حرکت کردیم و ادامه مسیر دادیم. تو مسیر چیزهای جالبی دیدیم . از جمله یه ردپایی حسابی فکر مارو به خودش مشغول کرده بود و هرکدوم نظری دادیم. ندا میگفت این ردپای یه نوع گربه اس. سعید اعتقاد داشت این ردپای سگه. من هم اعتقاد داشتم این ردپای روباهه. اما همه این نظرات با پیدا شدن یه فضله زیر سوال رفت. این فضله پر بود با هسته خرما. خوب اون ردپا نشون میداد این باید یه حیوان گوشتخوار باشه. اما فضله حیوانی که خرما خورده بود مارو به شک انداخت. اون روز قرار بود شب رو تو همین کویر بمونیم اما سعید مخالف بود. هیچ دلیلی هم نداشت. فقط حال نمیکرد تو این شنها شب رو بگذرونه. ماهم به نظر داداش بزرگترمون احترام گذاشتیم و خودمون رو از شبگردی در کویر محروم کردیم. بنابراین چند ساعت بعد برگشتیم کمپ کویری. شام رو اون شب فرهاد پخت. ( سوپ و سوسیس ) چه حالی هم داد. نشستیم و تو چادر که زیپشو حسابی کیپ کرده بودیم ( چون هوا بیرون سرد بود ) چایی درست کردیم. تو چادر حسابی گرم شده بود و خیلی آدم دلش میخواست دراز بکشه. اما خوب 5 نفر چپیده بودیم تو چادر و جا نبود و پاهامون تو گوش هم دیگه بود. شب دراز بود و مزاحمی به نام TV نبود و دوستان در کنار هم . حسابی خاطره تعریف کردیم و از بیانات فرهاد و سعید استفاده کردیم. کم کم خواب به چشم رخنه کرده بود و دلها به خواب بسته تر میشد. مارو انداختن بیرون ( من و ندا ) و گفتن برین تو چادر خودتون . که چی همش تو چادر گرم ما هستید. ما هم رفتیم و مثل بچه های خوب خوابیدیم. اتفاق جالب سفر ساعت 3 نیمه شب افتاد. خوابیده بودیم و حسابی غرق در خواب بودیم که احساس کردیم چند نفر که به نظر میومد دخترهای جوان باشن دارن دیوانه وار جیغ میکشن. خیلی خوف کرده بودیم و از طرفی متعجب که اینهمه دختر تو این ساعت چرا دارن تو این بر بیابون جیغ میکشن. ( اتفاقا اون شب به جز ما فقط یه گروه دیگه ای اون سمت کمپ کویری بودن) فرهاد بلند شد ببینه چه خبره. وای فکر میکنید چه خبر بود کلی شغال دور ما بودن که داشتن جیغ میکشیدن. « شب شغالی» رو گذروندیم. فردا صبح قرارمون این بود که زود بیدار بشیم و بریم به سمت ماهان. ندا مثل کبوتر بلند شد و هممون رو با صدای فریاد « بلند شید- بسه خواب - بلند بشید » خودش بیدار کرد. صبحانه نخورده جمع و جور کردیم و با هماهنگی که با آقای شفیع آبادی انجام داده بودیم ماشین اومد و مارو برد به سمت ماهان. تو راه که داشتیم میرفتیم همش داشتم به این فکر میکردم که دفعه بعد کیه که بتونم بازم بیام اینجا. جایی که سرشار از خاطره اس برام. جایی که برای من خیلی رویایی و الهام بخشه. و در فکر خودم غوطه ور بودم ... راستشو بخواید مثل اینکه چاره ای نیست جز اینکه منتظر قسمت ششم بمونید. البته با اجازه حامد و مریم عزیز که دنبال میکنن. |