سفرنامه قدیمی - غار اشگفت (2)

چند تا کوه رو از دور دیدیم که تصور کردیم غار داشته باشن . اما وقتی نزدیک میرفتیم متوجه میشیدم که نه سایه سنگهای بزرگ روی کوهه .

ناهار رو تو بیابان نشستیم و خوردیم . یه بیابان بزرگ و بی انتها که به هر طرفش نگاه میکردی آسمان به زمین چسبیده بود. هوا لطافت خاصی داشت. و بعد از صرف ناهار یه چند دقیقه ای استراحت کردیم. یادش بخیر نسیم خنکی صورتمون رو نوازش میکرد. گاهی اوقات که به اون روزا فکر میکنم خیلی دلم هواشو میکنه. 

بعد از صرف ناهار دوباره تلاش خودمون رو کردیم تا بتونیم غار رو پیدا کنیم. یکی دو ساعت دیگه رکاب زدیم تا بالاخره از دور یه سیاهی رو رو کوه دیدیم و به سمت رفتیم . اولش تصور کردیم مثل دفعات قبل اشتباه میکنیم اما نه مثل اینکه درست دیده بودیم . غار بود. ساعت حدود سه و چهار بود که رسیدیم به دامنه کوه. غار تو ارتفاع دویست سیصد متری بود و رسیدن بهش خیلی سخت بود . 


از داخل غار

نیم ساعت طول کشید تا رسیدیم به دهانه غار. راستش بعضی جاهاش خیلی ترسناک بود. داخل غار پر بود از فضولات کبوتر و خفاش. کمی داخلش رفتیم اما متاسفانه امکانات غار نوردی نداشتیم و برگشتیم.

خداوند بزرگ و توانا  این همه زیبایی و عظمت خلق کرده و فقط از بنده اش خواسته تا بگرده در زمینش و ببینه و ایمانش بیشتر بشه . تا بتونه بفهمه خالق اش چقدر توانا و قادره. تا ببینه که اونی که خلقش کرده و فرصت زیستن بهش داده هیچ انتظاری جز خوب بودن ازش نداره. و اینکه بندگی خدا چقدر لذت بخشه .

موقع برگشتن فرهاد خیلی روحیه اش خراب شد و همون جا دهانه غار نشست. دیدم نمیشه که فرهاد رو زد زیر بغل برد. بنابراین شروع کردم به روحیه دادن بهش. خوشبختانه بهتر شد و تونستیم با کمک هم بیاییم پایین.

غروب نزدیک بود و چیزی دیگه به تاریک شدن هوا نمونده بود. نباید تو بیابان میموندیم چون هم هوا خیلی سرد بود و هم اینکه احتمال حمله حیوانات وجود داشت. وقتی رسیدیم پایین با فرهاد قرار گذاشتیم که به سرعت بریم تا قبل از تاریکی  بتونیم برسیم به جاده .

ادامه دارد ...