سفرنامه قدیمی - غار اشگفت و اردکان (3)
در حال برگشتن غروب بود و خورشید  تو بیابون بین زمین صاف و آسمون داشت غروب میکرد. سایه  بوته های تو بیابون کش اومده بود و تصویری زیبا تشکیل داده بود. چون با فرهاد تصمیم گرفته بودیم یک ساعته حداقل تا جاده رو بریم با سرعت از کنار همه این زیبایی ها می گذشتیم و افسوس میخوردیم که کاش میتونستیم بمونیم و شب رو تو همین بیابون سر کنیم. رودخانه های خشک و بی آب که فقط اثری ازشون باقی مونده بود . خاک پفکی کویر و بزمجه هایی که در حال آماده شدن برای شکار شبانه بودند همه و همه دیدنی هایی بودند که به سرعت در حال گذر از کنارشون بودیم .


کمتر از یک ساعت طول کشید تا تونستیم به جاده  برسیم. شب شده بود و باید پنج شش کیلومتر دیگه رکاب میزدیم تا عقدا و از اونجا باید میرفتیم اردکان. رکاب زدن تو شب عملا کار درستی نیست اما به دو دلیل ما این کارو کردیم . 1- نمیتونستیم اتراق کنیم چون خطرناک بود. 2- این جاده بی نهایت خلوت بود طوری که ما تا عقدا هیچ کس رو ندیدیم. و البته چه لذتی داشت. چون آلودگی نوری نبود آسمان شب کویر هم پر ستاره  بود، انگار تو کهکشان داشتیم رکاب میزدیم. حتی تو خط افق هم ستاره بود. حیف که دوربین مناسبی نداشتیم تا بتونیم این تصاویر رو ثبت کنیم . حالا شما خودتون تو ذهن پویاتون تصویر سازی کنید.
از عقدا دیگه نمیشد تو بزرگراه رکاب زد چون تو شب تو بزرگراه به اون بزرگی که پر ماشین سنگین بود عملا خودکشی به حساب میومد. بنابراین تو پمپ بنزین سر عقدا رفتیم و یه وانت که در حال سوختگیری بود رو پیدا کردیم .به یه مبلغی فکر کنم پونزده هزارتومن مارو برد تا اردکان که البته واسه سال 87 کمی زیاد به نظرمون اومد.
تو مسیر که داشتیم میرفتیم به سمت اردکان با مسعود سنایی هماهنگ کردم و مثل همیشه تو اردکان مهمون خانواده سنایی شدیم .


شب خوبی بود . مادر محسن غذای بسیار خوشمزه ای درست کرده بود ( مثل همیشه ) و سکوت و آرامش و جو مثبت خونه شون بی مثاله . شب بسیار خاطره انگیزی بود. چون ما بسیار خسته بودیم بعد شام به خواب رفتیم. تا فردا بریم به سمت چک چک ...
ادامه دارد ...