سفرنامه قدیمی - خرانق و یزد (5)
صبح خیلی زود بیدار شدیم و یه صبحانه مختصری خوردیم و طلوع خورشید رو نگاه کردیم که با عظمت خاصی در حال زرافشانی بود. بعد به سمت خرانق به راه افتادیم . خرانق مسیری خاکی داره که بعد از گذشتن از دل بیابون به دوتا روستا میرسه و در نهایت به کیلومتر پنج جاده یزد به خرانق میرسه.

تو مسیر خاکی که البته مشکل هم بود داشتیم میرفتیم که یه کانکس دیدیم و به خیال اینکه کمی استراحت کنیم به سمتش حرکت کردیم . نزدیکش که شدیم در رو باز کردیم و دیدیم یه نفر توش نشسته. با خجالت بهش سلام دادیم و اون بنده خدا که به نظر میرسید چند روزه تنهاست و کسی رو ندیده خیلی خوشحال شد و از ما خواست بیاییم تو. اسمش ابراهیم بود و نگهبان بود. چون قرار بود اینجا رو جاده کشی کنند یکسری تجهیزات اونجا رو نگهبانی میکرد. ( البته الان رو نقشه معلومه که اون جاده کشیده شده)  برامون چایی ریخت و کمی تعریف کرد. خیلی تنها بود. اینجا میخوام به همه دوستانی که مطلب رو میخونن بگم که گاهی تو سفر با افرادی روبرو میشید که تنها هستند. کم حرف هستند و یا همش تو فکر هستند. بهشون خرده نگیرید که چرا تنها موندی چرا یکی رو نیاوردی پیشت؟ چرا کم حرف میزنی تعریف کن و یا اینقدر تو خودت نباش بیخیال بابا. یادتون باشه افرادی که تو سفرهاتون میبینید زندگی متفاوت از شما دارن و اتفاقاتی براشون افتاده که برایند اون همین چیزی که میبینید لطفا ازشون نخواهید که حال شمارو داشته باشن. بجاش درکشون کنید و شرایط بهتری رو براشون ایجاد کنید.
( عکس ابراهیم رو داشتیم اما چون اجازه ای برای انتشار نداریم با عرض معذرت منتشر نکردیم )
ابراهیم هم تنها بود و کم حرف و این برایند روزها تنها موندنش تو بیابون بود و ما کاری که براش تونستیم انجام بدیم این بود که چند کلام باهاش صحبت کنیم و چندتا عکس باهاش بگبریم.

از جمله انسانهای خونگرمی بود که تو سفر دیدیم. یادش بخیر. از اونجا حدود ده کیلومتر دیگه به هامانه رسیدیم که البته دیگه از اونجا به بعد تا خرانق آسفالته. تو مسیر هم یه عقاب خیلی زیبا دیدیم و این نشون میداد که اینجا زیستگاه این نوع از عقابه. چون تو چندتا سفر دیگه به همین حوالی باز هم عقاب دیدیم.
وقتی رسیدیم به سه راه یزد به خرانق راستش نمیدونستیم باید بریم سمت راست یا چپ بنابراین رفتیم به سمت راست . چند کیلومتری رفتیم که اونور جاده دیدیم نوشته خرانق 10 کیلومتر و فهمیدیم  اشتباه اومدیم و برگشتیم.
خرانق از جمله شهرهای کوچکی که علیرغم کوچک بودنشون چیزهای زیادی برای دیدن دارن. از جمله اونها کاروانسرا و منارجنبان اش هست. کاروانسرای خرانق مربوط میشه به دوران صفویه و بزرگ هم هست و این نشون دهنده اهمیت این راه و میزان زیاد رفت و آمد در اون دورانه. کاروانسرای قشنگیه که چند سال بعد که سفری به خرانق داشتم دیدمش . جدیدا هم مرمت شده و میشه توش شب مانی کرد و غذای گرم خورد. اما اون روزا اینطور نبود . در کاروانسرا بسته بود و نتونستیم بریم تو رو ببینیم.

منارجنبان رو البته دیدیم اما نتونستیم بریم و از بالا امتحانش کنیم . ناهاری در مسجد ورودی خرانق خوردیم و نمازی خوندیم و به راه افتادیم به سمت یزد.
حدود 75 تا هشتاد کیلومتر راه داشتیم تا یزد و باید تا شب بهش میرسیدیم. با فرهاد قرار گذاشتیم تا شب که حدود 6 ساعت دیگه فرا میرسید برسیم به یزد. و همین کار رو هم کردیم جاده خلوت بود و با سرعت به راه افتادیم.
 تو راه وقتی یه دوچرخه سوار رو دوچرخه است فرصت خیلی زیادی داره که به چیزهای زیادی فکر کنه و یکی از ویژگی های جذاب این مدل سفر کردن برای ما همین بوده و هست. تو این راه هم تا به یزد به مردمانی که تا به اون موقع دیده بودیم فکر میکردیم و به مردمانی که تو روستاهای ساکت و آرام این مناطق زندگی میکنند. مردم اینجا خیلی آروم هستن و خیلی هم کم حرف . زندگی تو کویر بهشون یاد داده که زیاد از دیگران توقع نداشته باشند و برعکس توقعشون رو از خودشون بالا ببرند. ساده حرف بزنند و به سادگی کمک کنن. دروغ نگن و زود اعتماد کنن. کلا خیلی دوست داشتنی هستند و این ویژگی مردمان کویره که مارو همیشه جذب خودش میکنه.

مسیر رو طی کردیم و تو رباط حجت آباد وزیر توقفی کردیم و چندتا عکس گرفتیم و آب و چایی خوردیم. . چندکیلومتر پایانی رو تو شب رکاب زدیم. اون موقع دوستان خوبی مثل نصرالله رو تو یزد نداشتیم . بنابراین رفتیم و یه مسافرخونه کنار میدان امیرچقماق گرفتیم. صاحبش هم مرد خوبی بود و بهمون اجازه داد دوچرخه هامون رو ببریم تو اتاق.
اون شب خیلی خسته بودیم و بعد شام خیلی زود خوابمون برد. اون روزا رو خیلی دوست دارم. هردوتامون سرباز بودیم اما سفر زیاد رفتیم. راستش درسته الان نسبت به اون زمان سفرکرده تریم اما اون زمان دوران تجربه های نو بود. تجربه های بکر و برای اولین بار...