در مسیر گاوخونی (1) شروع سفر - نائین

سلام. میخوام این پست رو تقدیم کنم به حامد حسینی که تو این سفر همسفری خوب بود. 

راستش شروع این سفر اتفاقی بود . مدتها بود که دلمون میخواست یه سفر با حامد بریم که البته این افتخار نصیب من ( آرش ) شد و به قولی قرعه فال به نام من دیوانه زدن . یادمه اون موقع به همه دوستان گفتم که این فرصت رو از دست ندید که متاسفانه مشکلات و گرفتاری هاشون نگذاشت در این سفر باشن.  این سفر به این شکل شروع شد که از حامد خواستیم یه برنامه مشترک با گروه همرکاب داراب فارس داشته باشیم و ایشون هم قبول کرد. وقتی ازش پرسیدیم کجا بریم گفت هرجا فقط با هم باشیم. ما هم مسیر رو بررسی کردیم و چون تو ماه محرم بود طوری برنامه ریزی کردیم که عاشورا تو یزد باشیم و مراسم عزاداری خاص یزدی ها رو از نزدیک شاهد باشیم. 


قرار بر این شد که من از همدان به راه بیافتم و حامد از داراب و قرار ما شد نائین. از همدان اتوبوس های یزد از نائین میگذره و این اتوبوس ها ساعت 12 ظهر راه میافته. بنابراین چاره ای نبود غیر از اینکه تا ظهر صبر کنم . حامد یک روز قبل از من راه افتاده بود و تو یزد بود و با اتوبوس میومد نائین و کارش راحت تر بود. اتوبوس رو که سوار شدم با هم هماهنگ کردیم و حامد راه افتاد. دو سه ساعتی مونده بود که برسم که حامد زنگ زد که رسیده و این سوال که کجا بره و شب کجا بمونیم. اون زمان حمزه دوست خوب ما که تو نائین زندگی میکنه و از دوچرخه سوارهای سفری ماست تو سفر مشهد بود . بهش زنگ زدم که راهنمایی مون کنه و یه مسافرخونه خوب بهمون معرفی کنه. برگشت گفت یعنی چه ؟ مگه خونه ما چشه. گفتم حمزه بابا ما نمیخواییم مزاحم بشیم ضمن اینکه خودت هم که نیستی . گفت نباشم خونمون که هست زنگ میزنم مادر کلید خونه رو بیاره برید اونجا . من هم غرق در خجالت ازش تشکر کردم و به حامد زنگ زدم که الان مامان حمزه بهت زنگ میزنه و کلید رو برات میاره. یک ساعت بعد حامد زنگ زد که الان تو خونه حمزه اینام و عجب خونه گرم و صمیمی . مادر حمزه حسابی چیزهای خوشمزه بهش داده بود و مشغول خوردن بود. دل دل میکردم زودتر برسم و نذارم حامد همشو بخوره. یادمه اون شب شام ماکارونی چرب بود که مامان حمزه زحمتشو کشیده بود.    

ببخشید از این قسمت ها عکس نیست وگرنه میگذاشتم . 

بالاخره ساعت یازده رسیدم به نائین و با دوچرخه به سمت خانه حمزه . قبلا در مورد خانه حمزه نوشته ام و اینکه این خانه یادگار شیرمردی بزرگه که پدر حمزه است. یادگار شهید بزرگوار اکبری . و این افتخار برای دومین بار نصیب من میشد که شبی رو در این منزل بمونم.  قبلا تو سفر در آغوش دریای پارس اینجا بودم.

در که زدم  حامد با چهره ای شاد و خندان اومد و همدیگرو در آغوش کشیدیم و رفتم داخل. اون شب کلی باهم حرف زدیم و ماکارونی رو خوردیم و چای و .... خیلی خوشحال بودم که سفری دیگه شروع شده و فرصتی دیگه برای یاد گرفتن. در انتهای شب به قول حامد خزیدیم زیر لحاف و خوابیدیم تا صبح. یادمه اون شب خیلی راحت خوابیدم . یادش بخیر .  

ادامه دارد....