امروز یه روز جالب بود. صبح با ندا ( مدیر روابط خارجی گروه ) رفتیم دوچرخه سواری .
هوا هم خنک بود و هم عالی. کلی لذت بردیم و صبحانه ای هم در ارتفاعات خوردیم. جای همتون خالی . مردم از شهرهای مختلف به همدان اومدند و در پارک ها چادر زدند و کمترین تاثیری در رونق گردشگری ندارند. از یکی از این توریست ها یک دون لیپتون گرفتیم و چایی درست کردیم. در راه بازگشت خیابان ها به نسبت یکی دوساعت قبلش شلوغ تر شده بود و تو خیابان پر بود از ماشین هایی که در هم میلولیدند. یه وانته دور یکی از میدانهای شلوغ افتاد پشت سر من و شروع کرد بوق زدن. منم شاکی شدم وسط میدان دوچرخه رو جلوش نگهداشتم رفتم سراغش. بدبخت اینقدر ترسیده بود که سرخ شده بود. یک کلام بهش گفتم بیمارستان خیلی نزدیکه خودتو بهش برسون . سوار شدم و راه افتادم. حالا اینو میخوام بگم. چرا اینقدر در کشور ما صداهای مزاحم هست؟
چرا اینقدر بی ملاحظه ایم. چرا اینقدر خودخواهیم. چرا اینقدر فرهنگمون پایین اومده؟
البته اینا همش سواله؟
دلیلشم خودم نمیدونم . به نظر شما چرا اینقدر ......
فرشته از شیطان پرسید: قویترین سلاح تو برای فریفتن انسانها چیست؟
شیطان گفت: به آنها میگویم «هنوز فرصت هست».
شیطان پرسید: قدرتمندترین سلاح تو برای امید بخشیدن به انسانها چیست؟
فرشته گفت: به آنها میگویم «هنوز فرصت هست»
برگرفته از وبلاگ آهو دختری عاشق
سلام امروز آخرین روز از بهار و یکی از غم انگیزترین روزهای تقویم برای ماست. روزی که محسن عزیز پرکشید و ما را با دنیایی از بی تجربگی هایمان تنها گذاشت.
سه سال پیش در چنین روزی بود که چهارستون بدن مان آنچنان درد گرفت که هنوز هم کمر راست نکرده ایم. و چه درد دردناکی بود.
گاهی اوقات حسرت میخورم به رفتنش و پیش خودم میگم کاش منم همچین سعادتی داشتم. گاهی که با خودم خلوت میکنم میبینم مرگ اون از زندگی خیلی از ما خیلی زیباتره و پیش خودم میگم خوش بحالش. محسن سنایی رفت. اما تا هستیم یادشو و لبخندهای شیرینشو و دستهای مهربانشو فراموش نمیکنیم.
دلمون حسابی براش تنگه.