این آخری قسمت سفر خیال انگیز عبور از درانجیره . یه جورایی تو این چند وقته به نوشتن در مورد این سفر عادت کرده بودم و داشتم با تک تک ثانیه هاش زندگی میکردم. الانم خیلی خوشحال نیستم که دارم آخرین قسمت این سفر رو می نوسیم.
خوب تا اونجا گفته بودم که نشسته بودیم و داشتیم خستگی در میکردیم. گاهی اوقات وقتی یاد اون استراحت ها و رفتن ها و دیدن ها می افتم دلم پر میکشه واسه رفتن و موندن دوباره.
بعد از خوردن جرعه ای آب و کمی بیسکویت به راه افتادیم . جالبه بگم که ما تا این مرحله هنوز هم تصمیم نگرفته بودیم بالاخره بریم به سمت جاده یا مسجد ابوالفضل (ع) کشمکشی هم نبود بلکه یه جورایی از هم تعارف میکردیم که کی حرف آخرو بزنه . خوب بالاخره علی و سپیده واسه خودشون تو این زمینه غولی بودند. محمد مرد تجربه ها بود و بنده حقیر هم کمی در مورد سفرهای کویری میدونستم. جای محسن سنایی خالی
بالاخره علی گفت بریم به سمت مسجد چون میتونیم راحت تر ماشین پیدا کنیم. و ما هم رو هوا قاپیدیم و هدف رو تعیین کردیم. سپیده و علی و محمد با هم جلو راه افتادن و من و ندا و نصرالله هم عقب تر . یادش بخیر داشتیم در مورد زن گرفتن نصرالله حرف میزدیم . نصرالله هم داشت اولویت هاش رو بیان میکرد. از همون موقع بود که هم قسم شدیم زنش بدیم. عجب شبی بود .
کویر تاریک تاریک شده بود و گاهی احساس میکردی سنگی چیزی جلو پاته . چراغ روشن میکردی میدیدی یه بته یا یه کپه خاکه. جالب بود . خیلی جالب بود.
میدونید حیفم از چی اومد. اونم یک ماه بعد ؟!!!!!!!!!!!!
اینکه ما از کنار کاروانسرای کرمانشاهان ( حدود 200 متری اش ) رد شدیم و ندیدیمش.
یک ساعت بعد ( نه 53 دقیقه بعد ) رسیدیم به مسجد ابوالفضل (ع) و یک راست رفتیم سر رو مون رو شستیم . آخ آب خنک چه حالی میداد. بعد بچه ها انگار چون پولاشون رو این سه روزه خرج نکرده بودند احساس سنگینی میکردن پریدن تا میتونستن حله حوله خریدن و خوردیم . ( حتی لواشک ) وقتی حسابی هوش به کله همه برگشت افتادیم دنبال اینکه کامیونی اتوبوسی چیزی پیدا کنیم برگردیم یزد. یکی دوتا هم پیدا کردیم اما هیچکدام محلمون نگذاشتن و رفتن. در نهایت آقا ابراهیم ماهشهری که از بچه های خالص عرب بود و 24 ساعت بود نخوابیده بود رو راضی کردیم با کامیونش مارو ببره. چه حالی هم داد. شش + راننده نفر چپیدیم تو کامیون و با حرفهای قشنگ ابراهیم خان راهی یزد شدیم. گرچه به یزد نرسیدیم و دو کیلومتریش پیاده شدیم اما خیلی کمکون کرد. در نهایت با یه تاکسی رفتیم و رسیدیم به یزد . منزل نصرالله خان.
راستش خیلی بعدشو یادم نمیاد چون تا رفتم تو جا دیدم هفت ساعت گذشته و صبح شده. بلیت هامون همه برای بعد از ظهر بود واسه همین صبح بعد از کلی محبت مادر نصرالله که عجب صبحانه های معرکه ای میداد به ما رفتیم بازار. بعدش زیاد به عبور از درانجیر ربط پیدا نمیکنه واسه همین خلاصه میکنم.
ظهر برگشتیم و من و ندا اولین گروه راهی بودیم و با یه خداحافظی ناراحت کننده راهی همدان شدیم.
یاد نصرالله ، علی ، سپیده ، محمد همیشه با ما میمونه و همیشه وقتی یادمون می افتن سرشار از غرور میشیم و خدا رو شکر میکنیم که همچین دوستانی داریم.
اینم از گزارش سفر کویر درانجیر ، راحت شدی ؟
با سایبانی که علی درست کرده بود حسابی تونستیم استراحت کنیم. ناهار اون روزمون مثل چند وعده قبلی نان خشک و ماست بود که عجب حالی هم داد. علی کمی هم دوغ درست کرد و داد خوردیم. که اونم خیلی خوب بود . نصرالله ، علی ، آرش و محمد به همراه ندا و سپیده دراز کشیدیم تا کمی خستگی از تن بیرون کنیم.
باد گرم تندی میوزید که سایبان چادر رو هی تکون تکون میداد.
بعد از یک ساعتی جمع و جور کردیم و به راه افتادیم . با پیشنهاد علی از دره ای که سمت چپ ما بود گذر کردیم.
بعد ساعتی رسیدیم به جایی که بعدها اسمشو دره نگین گذاشتیم. چون دره پر بود از سنگ ریزه های رنگی. نصرالله و محمد و آرش شروع به جمع کردن سنگ های رنگی کوچکی کردند. من ( آرش ) هم چندتا سنگ زرشکی با خودم آوردم که اسمشونو گذاشته بودم سنگ موفقیت ( البته این سنگها رو به چند نفر دادم و چند روز پیش ازشون شنیدم واقعا تو کارهاشون موفق شدند )
عجب جای زیبایی بود این دره نگین. مثل همه قسمتهای پر از شگفتی کویرهای ایران.
متاسفانه دویست سیصد متر بعد به جایی رسیدیم که زباله های پلاستیکی دیده میشد و علیرغم چیزی که من فکر میکردم که جاده نزدیکه اصلا هم نزدیک جاده نبودیم و این نشون میده زباله های پلاستیکی ما تا چه مسافتی رو به همراه باد آلوده میکنند و چه جاهای دورافتاده ای رو درمینوردند. رها سازی زباله به نظر همه هم فکران ما یکی از احمقانه ترین و زشت ترین کارهاست. کاری که خیانت بزرگی به تمامی گذشتگان که زمین رو پاک به دست ما رسوندند و تمام آیندگان که بعدها ما رو نخواهند بخشید به حساب میاد.
پس از یک ساعت دیگه وارد محوطه کلوتک ها شدیم که البته در نوع خودش کم نظیر بودند. این کلوتک ها نشون میدن که اینجا هم روزگاری بستری از یک دریای بزرگ بوده
در ادامه به دره هایی رسیدیم که سنگ های تخته ای فرسوده شده ای داشت که مثل شیشه شفاف بودند و به نظر نوعی سیلیس می آمدند.
از این سنگها نمونه هایی برای کلکسیون سنگ و خاک آورده شد. در کل نمک ، شن و چند نوع سنگ نیز آورده شد که امیدوارم روزگاری به درد علاقمندان به شناخت کویرهای ایران بخوره.
حرکت پیوسته ما تا دمای غروب ادامه داشت تا اینکه یک ساعت قبل از غروب از دور منارهای مسجد حضرت ابولفضل رو دیدیم و تصمیم برا این شد که تا شب خودمون رو به مسجد برسونیم.
مسجد حضرت ابولفضل در میانه راه یزد به بافق در کنار کاروانسرای کرمانشاهان قرار داره و محلی برای استراحت و نماز رانندگان به حساب میاد.
کمی اتراق کردیم و خستگی در کردیم. هر دو پاهای قریب به اتفاق ما تاول های خشگلی زده بودند و گواهی پیاده روی طولانی در زمین های گرم میدادند.
حالا تا همین جا که ما نشستیم و خستگی در میکنیم و آبی میخوریم بمونه تا بعد
عکس ها رو هم زودی میذارم
این پست رو میخوایم تقدیم کنیم به شهید نصرالله میرجلیلی عموی بزرگوار دوست خوبمون که تو این سفر نقطه اتکایی برای همه ما بود.
روز سوم تو یه کویر بی انتها در حالی که محمد شاهکرم انگشتهای پاش یخ کرده بود بیدار شدیم. قبل از ما البته محمد بیدار شده بود و از طلوع عکاسی میکرد. نصرالله خان هم نمازشو خونده بود و داشت کنار آتیش خمیازه میکشید. ندا هم که خوابالو تشریف داشت تو چادر خوابیده بود و هیچ بیدار نمیشد.
علی و سپیده آتش رو روبراه کرده بودند و علی هم تو اون ظرف سم اش چایی درست کرده بود! نه بابا سمی نبود ، ظرفش مال سم کشاورزی بود. نان و چایی خوردیم و چادرارو جمع و جور کردیم و راه افتادیم.
مسیر ما به سمت ------- بود. راستش خودمونم نمیدونستیم بریم به سمت مسجد حضرت ابوالفضل یا بریم به سمت جاده. یا اصلا امروز بمونیم تو بیابان و فردا بریم به سمت یکی از این دو جا. راستش تا عصری هم سر این موضوع هی توافق کردیم و نکردیم.
این روز از جالب ترین بخشهای سفر ما بود چون عوارض بسیار فراوانی رو تو کویر دیدیم که جالب و شگفت انگیز بود.
افتادیم پشت سر هم و تو کویر تخم مرغی طی مسیر میکردیم. سپیده مثل همیشه و برخلاف انتظاری که گاهی از دخترها هست با فاصله 5/1 تا 2 کیلومتر جلوتر از بقیه میرفت بعد محمد و علی . بعد نصرالله و در نهایت آرش و ندا . کم کم کویر تخت شد و شنی شد و ناگهان به شکلی که میشد مرز اونها رو مشخص کرد رنگ کویر سفید شد. البته سفید که نه نخودی رنگ.
رد پاهامون یه خطی رو بدن کویر مینداخت انگار پوستش رو داشتیم خراش میدادیم. ( هنوز صدای خش خش گام برداشتن تو اونجا تو گوشم زمزمه میکنه و منو مدهوش خودش میکنه )
خدا رو شکر میکنم که دوستان خوبی به بنده عطا کرده . دوستانی که بیاد آوردنشون حال آدمو جا میاره .
تو مسیر رودخانه های خشک شده با بستری نمکی و ورآمده که شکل های جالبی پیدا کرده بود حسابی توجه مارو جلب کرد و عکس های قشنگی هم محمد ازشون تهیه کرد.
نکته جالب بعدی دیدن ردپای یوزپلنگ بود که یکی از زیستگاهاش همین دره انجیره . منطقه بافق.
اینم ردپای یوزپلنگ ( البته اگه درست تشخیص داده باشیم.)
دیدن این ردپا بسیار هیجان انگیز بود . چون روی بستر یه نهر تازه خشک شده افتاده بود و هنوز خاک نمناک بود. و این احتمالا نشون میداد شاید یک ساعت پیش از اونجا عبور کرده باشه.
هوا کم کم گرمتر میشد تا جایی که تا حدودی بچه ها رو خسته میکرد. منم که اینجور موقع ها معمولا همش به مسائل مختلف فکر میکنم تو فکر سیصد تا چیز بودم که یکهو یه چیز شگفت انگیز توجهمو به خودش جلب کرد.
راستش تا دو سه ثانیه اول تصور کردم توهم زده شدم و دارم رویا میبینم . اما نه واقعی بود ......
شاید درست حدس زده باشید. ما به یه نهر رسیده بودیم. کنار نهر هم چندتا علف سبز شده بود و تو این کویر دست تنگ رنگ ، چشم آدمو نوازش میکرد.
آب خیلی خوبی هم داشت چون طعم اون رو چشیدم و خیلی هم شور نبود. خیلی دوست داشتم یه بالون بود که میتونستم از بالا این نهر رو ببینم و بدونم از کجا میاد و به کجا میره.
علی قبل از همه مثل بزکوهی پریده بود رفته بود اون ور رود نشسته بود و با لبخند همیشگی مارو نگاه میکرد ( تو عکس کاملا معلومه )
تصمیم گرفتیم کوله ها رو بدیم اونور بدیم به علی و تک تک از رو نهر بپریم. همه با تلاش پریدن بجز ندا که چون کوچیک تر از همه بود افتاد تو رود و حسابی رفت تو گل ها
آی خندیدم آی خندیدم.
به راهمون ادامه دادیم. هوا حسابی گرم شده بود . سپیده که از همه جلوتر بود و به سختی هم دیده میشد رفت و زیر یه تاغ نشت ( نوعی از درختان کویری ) و یک ربع بعد ما هم رسیدم و با ابتکار علی سایبانی درست کردیم و زیرش نشستیم. عجب حالی هم داد.
حالا برای اینکه بازم منتظر بمونید بقیش بمونه واسه قسمت بعد.
فردای اون روز صبح زود در حالی بیدار شدیم که محمد مشغول عکاسی از طلوع بود. انصافا هم عکس های زیبایی میگیره.
پس از صرف صبحانه ای که زوج ماجراجو ( علی و سپیده ) تهیه کردند ( پنیر و نان خشک ) و بعد از جمع و جور کردن چادرها به راه افتادیم . اوایل تو جاده ای حرکت میکردیم که مارو به حسن آباد میرسوند. تو این مرحله از سفر خداییش احساس کردم چه حیف شد وقتمو گذاشتم اومدم جاده نوردی.!!! چون هدفم از این سفر رفتن به جایی بود که هیچ کس نباشه تا آرامش طبیعت رو با تمام وجود احساس کنم.
دم دمای ساعت یازده رسیدیم به روستای حسن آباد ( روستای حسن آباد روستاییه که آب انبار داره ، نخلستان داره و یک خانواده کوچک هم اونجا به همراه بزها و شترهاشون زندگی میکنند. ) یک مدرسه هم داشت که متاسفانه تبدیل به آغل شده بود. ) همون جا بعد از تهیه چند تا عکس و فیلم مستند راه افتادیم و رفتیم تو نخلستان نشستیم و چایی خوردیم. نصرالله هم که هی نماز میخوند اونجا فکر کنم چهل رکعتی مهمون خدا شد. « آخرشم هم فهمید هنوز اذان ندادن »
چقدر خندیدم خدا میدونه.
بالاخره تو جاده ادامه مسیر دادیم و رفتیم به سمت چاه زمزم . گرچه هیچ وقت این چاه رو ندیدیم اما تابلوشو که دیدیم. تو راه هم با چند تا مامور برق آشنا شدیم . در مورد این قسمت مسیر باید بگم مردم سخت کوش بافقی بیابانهای اینجارو به مزارع پسته تبدیل کردند. پر از درخت پسته است.
تو آخرین پیچ جاده بنده پیشنهاد دادم که به جای ادامه جاده بریم به سمت چپ و وارد بیابان ها بشیم . بچه ها هم که لطف داشتند قبول کردند و رفتیم به اون سمت .
ده دقیقه ای نگذشته بود که با مناظر شوره ای بیابان تنها شدیم. این نوع کویرها اصطلاحا به کویرهای تخم مرغی معروفند ( چون سطح شون مثل شانه تخم مرغ میمونه ) گرچه راه رفتن روی این سطح ناهموار سخته . اما لذت کویر همه اینها رو از یاد آدم میبره .
به نظرم اومد اینجا در فصولی از سال نه تنها مرطوبه بلکه سیلابی هم میشه چون نی هایی رو دیدم که نمیتونست عاملی غیر از سیلاب داشته باشه.
دم غروب در حالی که کمی خسته شده بودیم به دنبال جایی مسطح برای چادر می گشتیم که اتفاقا خیلی زود هم پیدا کردیم. و همون جا چادر زدیم . درختچه های کویری دویست متر اونطرف تر بود و چوبی برای آتش هم تهیه کردیم. شام اون شب خیال انگیز بود . « سوپ سپیده ای » . خداییش عجب خوشمزه بود. سپیده گوشه چشمی به قابلمه سفری اش انداخت و جادو کرد.
بعد از شام هم علی بیکار نموند و چراغ فرفره ای هایی که تهیه کرده بود رو به آسمون فرستاد. کار خارق العاده ای که حسابی به شب زیبای کویری رنگ داد.
شب هم در چادر از فرط خستگی زیر یه عالمه ستاره بیهوش شدیم تا صبح.
مثل همه سفرها من نمیتونم تک تک نکات سفر رو براتون شرح بدم. اما سفرنامه عبور از کویر درانجیر روی کاغذ موجوده و در صورتی که هرکسی نیاز داشته باشه میتونه درخواست کنه تا براش کپی تهیه کنم و بفرستم.
برنامه عبور از کویر درانجیر روز ۷ فروردین ۱۳۹۰ خورشیدی از روستای باقرآباد شروع شد . تو این برنامه محمد . علی . سپیده . نصرالله . ندا و آرش شرکت کردند. که البته دوتای آخر اعضای گروه هستند. اولین مقصد ما تپه شنی یا تلماسه های صادق آباد بود که البته به تازگی به عنوان یک پایلوت گردشگری در منطقه اون رو تجهیز کردن. اما متاسفانه مثل خیلی از کارهای سازمان میراث فرهنگی خیلی گل درشت و غیرکارشناسانه است. روز اول متاسفانه به دلیل نداشتن آب ساعتی معطل شدیم تا نهایتا در ساعت چهار و پنج به سمت غرب تلماسه ها حرکت کردیم. مناظر فوق العاده شگفتی پیش روی ما بود . نخلستانهای بسیار زیبا و جالب در مسیر قابل دیدن بود که از میان آنها گذشتیم. اما به دلیل اینکه دیر حرکت کردیم در انتهایی ترین قسمت تلماسه ها اتراق کردیم و چادر زدیم.
اون شب شب خیلی زیبایی برای همه ما بود . چادر زدیم و علی آتشی برپا کرد .شام هم نان و ماستی خوردیم و زیر یک عالمه ستاره به خواب رفتیم.