گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.
گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.

زندگی یعنی چه

تو وبلاگ دوست خوبم  جناب آقای سوزنچی یه شعر زیبا بود که میخوام با اجازه ایشان تقدیم کنم به همه کسانی که تا بحال با من همسفر بودن. مرحوم محسن سنایی . محمد شاهکرم. مهسا ترابی. محمد علی مظاهری. احسان سنایی . ندا گمار. سپیده شعبانی . علی قوچانی . نسیم یوسفی و جعفر ادریسی . سعید خزایی . حسین اکبرزاده. مریم بخشایش. عباس لویی. علی خزایی . نصرالله جلیلی . فرهاد خزایی  و ...

 لطفا دانلود کنید.

زندگی یعنی چه

تقدیم به ...

 

سلام . این عکس رو میخوام تقدیم کنم به دوست خوبم نصرالله جلیلی و روح بزرگ محسن سنایی عزیز و همه کسانی که محسن رو و نصرالله رو دوست دارند.  اما قبلش از همه میخوام خوب به این عکس نگاه کنند. محسن داره یه چیزی به نصرالله میده و روشو هم به طرفی خارج از عکس برگردونده . نصرالله هم داره دقیقا به همون جا نگاه میکنه. به احتمال زیاد این عکس در سفر لوت گرفته شده . به یوار پشت سر نگاه کنید : یه دیوار سنگی و آجری که به نظر میاد دیوار یه ساختمان باشه و یه حصار نیست. یه چیز خاصی تو این عکس هست . میخوام ببینم کی میفهمه . 

شاید جالب باشه

خاطره ای از یک مرد ایرانی :
الو؟....الو...؟ بفرمایید....چرا جواب نمیدین....؟!

جواب نمی داد! ...فقط فوت می کرد

گفتم،اگه زشتی یه فوت کن! ...اگه خوشگلی دو تا!دو تا فوت کرد

گفتم،اگه اهل قرار گذاشتن نیستی یه فوت کن! اگه هستی دو تا!بازم دو تا فوت کرد،

فردا ناهار، ساعت دوازده، نایب وزرا،اگه نه یه فوت! ...اگه ...آره دو فوت! بازم دو تا فوت کرد
...

فردا صبح در پوست خودم نمی گنجیدم!...همه فکر و ذکرم قرار ناهارم بود،با اشتیاق دوش گرفتم،بهترین ادوکلنم رو زدم، ...و شیک ترین لباسمو پوشیدم
از خونه که داشتم می رفتم بیرون زنم صدام کرد عزیزم ناهار می آی خونه؟

نه عزیزم!امروز ناهار یه جلسه مهم با هیئت مدیره داریم

زنم گفت،اگه می خوای گردنتو بشکنم یه فوت کن اگه می خوای پاتو قلم کنم، دوتا

چرا اینقدر ....

امروز یه روز جالب بود. صبح با ندا ( مدیر روابط خارجی گروه ) رفتیم دوچرخه سواری . 

هوا هم خنک بود و هم عالی. کلی لذت بردیم و صبحانه ای هم در ارتفاعات خوردیم. جای همتون خالی . مردم  از شهرهای مختلف به همدان اومدند و در پارک ها چادر زدند و کمترین تاثیری در رونق گردشگری ندارند. از یکی از این توریست ها یک دون لیپتون گرفتیم و چایی درست کردیم. در راه بازگشت خیابان ها به نسبت یکی دوساعت قبلش شلوغ تر شده بود و تو خیابان پر بود از ماشین هایی که در هم میلولیدند. یه وانته دور یکی از میدانهای شلوغ افتاد پشت سر من و شروع کرد بوق زدن. منم شاکی شدم وسط میدان دوچرخه رو جلوش نگهداشتم رفتم سراغش. بدبخت اینقدر ترسیده بود که سرخ شده بود. یک کلام بهش گفتم بیمارستان خیلی نزدیکه خودتو بهش برسون . سوار شدم و راه افتادم. حالا اینو میخوام بگم. چرا اینقدر در کشور ما صداهای مزاحم هست؟ 

چرا اینقدر بی ملاحظه ایم. چرا اینقدر خودخواهیم. چرا اینقدر فرهنگمون پایین اومده؟  

البته اینا همش سواله؟ 

دلیلشم خودم نمیدونم . به نظر شما چرا اینقدر ......