صبح زود بود و شب قبلش رو تو یه پارکی که کنار فرمانداری ابرکوه بود گذرونده بودیم . پارک قشنگی بود . پر از درختان صنوبر. شب که رسیده بودیم ابرکوه با وجود اینکه خیلی خسته بودیم. اما چادرهامون رو زدیم و شام درست کردیم. چندتا از بچه های این شهر هم اومدن و با هم حرف زدیم . ابرکوه رو خودم دوبار قبلا اومده بودم اما تا به حال با دوچرخه اینجا نیومده بودم .
بلند شدم و رفتم آب آوردم و چایی درست کردم . ندا هم کم کم بیدار شد و کمک کرد تا صبحانه رو اماده کنیم. اما فرهاد بیدار نمیشد. صبحانه که آماده شد رفتیم و بیدارش کردیم که بابا پاشو زودتر راه بیفتیم جاده طولانی و راه زیاد . ما میخواستیم تا پاسارگاد بریم و با توجه به نوع مسیر زمان زیادی میبرد تا اونجا.
بعد از صبحانه وسایل رو جمع کردیم و رفتیم به دیدن سرو پیر ابرکوه که شهرت جهانی داشت. سرو ابرکوه بین 4000 تا 8000 سال سن داشت و از جمله پیرترین جانداران در حال زیست جهان است . یکی از کارهای خوب شهرداری ابرکوه همین کشیدن دیوار از شمشاد دور این درخت بزرگ و زیباست. با توجه به اینکه سرو پیر ابرکوه ثبت جهانی یونسکو شده است اینکار که برای حفاظت از پیرترین جاندار ایران است قابل تقدیر میباشد.
کنار سرو چندتا عکس گرفتیم . داشتم به این فکر میکردم که این درخت چه چیزهایی دیده به خودش. شروع تمدن در این مناطق و زندگی انسان در دشتها. حکومت قدرتمند هخامنشیان . ورود اسلام به ایران. حمله مغولها . حکومت صفویان و ....
به این فکر میکردم که شاید دانه این درخت رو یک پرنده در خاک کرده باشه و چی میدونست این دانه ای که میکاره درختی رو به وجود میاره که هزاران سال سایه بر رهگذران خودش ارزانی میکنه.
بعد از دیدن سرو راه افتادیم بریم به سمت استان زیبای فارس. این جاده خیلی خاطره انگیز بود . ده پانزده کیلومتری رفته بودیم که دیدیم باند جدیدی دارن برای جاده میسازن و آسفالت هم شده بود و ما هم خدا خواسته رفتیم تو این جاده که ماشین رفت و آمد نمیکرد و خیلی حال میداد.
مسیر اما کمی گرم بود و خشک . خوب البته این مسیر از ابتدای سفر همش مسیرهای خشک و گرم بود. اما خوب از اینجا کم کم داشتیم گرمای جنوب رو تجربه میکردیم . ضمن اینکه داشتیم هر روز به تابستان نزدیک تر میشدیم . روز 25 فروردین بود و بهار جنوب.
ظهر شده بود و فرهاد پیشنهاد داد جایی رو پیدا کنیم و ناهاری بخوریم . دور و بر جاده اما همش خشک بود . دو سه کیلومتر رفتیم تا یک درخت بزرگ در کنار جاده تو یه مزرعه گندم پیدا کردیم و یه راست رفتیم زیرش . عجب درختی بود. حسابی زیرش خنک بود. ناهارمون هم ماست و نان و میوه و کنسرو بادمجان بود. جاتون خالی. بعد ناهار هم یه استراحت کوتاه ...
بعد از ظهر رو همش رکاب زدیم و چندتا روستای سر راه رو هم دیدیم. البته متاسفانه به دلیل رو آوردن روستایی ها به معماری مزخرف سنگ و آهن دیگه اون زیبایی خاص روستاها کمتر دیده میشه مخصوصا روستاهایی که به جاده های اصلی و شهرها نزدیک ترند. ما از این بابت سالها بعد به خودمون خرده خواهیم گرفت که چه چیزهای ارزشمندی رو از دست دادیم.
دم غروب بود که رسیدیم به روستای زیبای پاسارگاد و چه مردم مهربان و خوبی داشت . با توجه به اینکه این مردم سالهاست که در برخورد با سیاحان خارجی و ایرانی هستند اما اون صداقت و صمیمت و مهمان نوازی خاص روستایی رو حتی از ما چند دوچرخه سوار دریغ نکردن. یادمه اونجا نان خریدیم و مقداری آذوقه و چقدر نانوا و فروشنده با ما با محبت رفتار کردن.
دوست داشتیم زودتر به انتهای جاده ای که مقبره کوروش کبیر در اون واقع شدیم برسیم. وقتی رسیدیم هنگام غروب بود و سایت رو بسته بودن اما مسئول سایت روی مارو زمین نینداخت و گذاشت نیم ساعتی بریم داخل.
خیلی ذوق کردیم . دیدن آرامگاه کوروش بزرگ برای بار چهارم هنوز برام جذابیت داشت و تازگی . هوا داشت تاریک میشد و ما به ناچار برگشتیم تا فردا صبح بریم سر صبر سایت رو ببینیم.
یه محوطه ای کنار ورودی پاسارگاد بود که برای پارکینگ ازش استفاده میکردن . همون جا چادر زدیم و شب رو موندیم. چون خیلی خسته بودیم بعد از شام مختصری از خستگی از هوش رفتیم.
ابتدای سفر بود . ما تصمیم داشتیم از نائین تا قشم رو رکاب بزنیم. حالا چرا نائین ؟!
نائین رو به این خاطر انتخاب کردیم چون هم شهری کهن بود و کلی جاذبه های فرهنگی و تاریخی داشت و هم اینکه یه دوست خوب اونجا داشتیم. شاید حدس زده باشید بله دوچرخه سوار خوب سفری آقای ( حمزه اکبری) فرزند شهید بزرگواری که عکسشو تو اتاق خیلی قشنگش دیدیم. - حالا کلی در موردش دارم که بنویسم - نزدیک های نائین بودیم که زنگ زدم بهش. باران سبکی میومد. راستش کمی تردید کردم گفتم کاش بی خیال بشم. خوب البته شب بود و چادر زدن تو باران هم جالب نبود. آخرین زنگی که خورد داشتم قطع میکردم که حمزه برداشت. کمی با تردید گفتم که حمزه تویی ؟ با یه صدای شادی گفت بله آقا آرش . بعد کلی خوش و بش گفتم دارم میرسم نائین و اون هم اصرار کرد که بیایید بریم خونه. گرچه دلمون میخواست اما گفتیم شاید این موقع شب ایجاد مزاحمت کنیم. بالاخره وقتی رسیدیم نائین دوباره باهاش تماس گرفتم و آدرس داد و رفتیم و هم دیگرو پیدا کردیم. اون شب حمزه مارو برد خونه قبلی شون. و چقدر خونه قشنگی بود. یه خونه حیاط دار باصفا . البته حمزه خودش گوشه حیاط یه سوئیت درست کرده بود خیلی بانمک و خیلی کامل. همه چیز داشت. آشپزخانه ، اتاق خواب ، انباری، یه حمام فسقلی هم داشت.
جالب بود تو همچین فضای کوچیکی کلی کتاب و نرم افزار و ابزار سفر و کوله و اینا جا داده بود . به طوری که اصلا جلوی دست و پا رو نمیگرفت . یه ماکروفر هم داشت که خیلی بانمک بود. مطمئنم اینو که میخونه به ماکروفر نگاه میکنه.
اون شب حمزه خیلی زحمت مارو کشید. برامون شام درست کرد و کلی چیزای خوشمزه داد خوردیم و کلی هم تعریف کردیم. خوب البته ما اولین بار بود که حمزه رو دیده بودیم و کمی یخ هامون آب نشده بود.
یه چیز جالب هم اون شب اتفاق افتاد و اون اینکه آخر شب بود کم کم چشم ها گرم میشد که حمزه یادش افتاد راستی دوچرخه ام کجاست؟!!! دوید رفت دید بعله دوچرخه اش رو پارک کرده تو وسط کوچه . خیلی راحت و آسوده تو کوچه سه چهار ساعتی واسه خودش مونده بود. کسی هم نیومده بود حتی با دنده هاش ور بره
بالاخره اون شب رضایت دادیم به هم که بریم بخوابیم. یه اتاق گرم و نرم و راحت .
شب خیلی خوبی بود یادمه اون شب کلی رویا دیدم. صبح که بیدار شدیم دیدیم حمزه نیست. کمی وسایلمون رو جمع و جور کردیم که دیدیم حمزه رفته سنگک خریده آورده و کلی خجالتمون داد. صبحانه خوشمزه ای که خوردیم رو هرگز یادم نمیره.
بعد صبحانه رفتیم به دیدن مسجد جامع نائین که زمستانی و تابستانی داشت . بازار زیبای سنتی نائین که حمزه میگفت فیلم پهلوانان نمیمیرند رو اینجا بازی کردن و اینکه این بازار سنتی رو سازمان میراث ثبت و حفظ میکنه. مسجد زیبایی که مقبره چند شخصیت برجسته سیاسی و فرهنگی و مذهبی اونجا بود از جمله مقبره حسن پیرنیا مورخ معروف . بعد به دیدن قلعه تاریخی نائین رفتیم که حمزه میگفت مربوط به دوران باستانه.
تا ساعت ده و یازده تو نائین بودیم و کلی جارو دیدیم .حمزه خیلی دوست داشت بمونیم و ناهار بریم خدمت مادر گرامی اش. اما خوب باید میرفتیم و جاده زیادی رو در پیش داشتیم.
حمزه چیزهای زیادی برای یاد گرفتن داشت . فرزند شهید اکبری . عکس این شهید بزرگوار تو اتاقش بود و فکر کنم ارزشمندترین چیز حمزه هم همین عکس پدر بود که با صلابت در سنگر نشسته بود.
پسری مهربان با آرزوهای زیاد و پشتکار فراوان. چیزی که تو نائین دیدیم این بود که حمزه رو بسیار دوست داشتند. این رو برای اولین بار میگم . اما خوب بایدم دوسش میداشتند. هم خودش فوق العاده پسر خوبی بود و هم یادگار یه بزرگ مرد بود. ما هم خیلی دوسش داریم .
جاده مارو فرا میخوند و باید میرفتیم به سمت عقدا و اردکان . تو میدان خروجی نائین یه خداحافظی غم انگیز با حمزه کردیم و راهی شدیم . و در طول همه مسیر به اون و به اینهمه معرفت فکر میکردم.
گیاه بادام وحشی
این گیاه دارای انواع گوناگون می باشد. اهمیت بوته های این گیاه بیشتر در محافظت از خاک می باشد و در مناطقی که حاصلخیز نیست و امکان فرسایش خاک بیشتر است این گونه ها می توانند به راحتی به عنوان گونه های پیشآهنگ مستقر شوند.
دانه ها و میوه های این گیاه مصرف خوراکی دارد. نوع دیگر استفاده از این گیاه استفاده از روغن آن است که به عنوان مُلیّن و شستشو دهنده دستگاه گوارش مصرف دارد. همچنین مالیدن آن به محل درد به صورت موضعی استفاده دارد.
چند وقتی که ننوشتم. خوب البته نه اینکه اینترنت نبود. نه اینکه وقت نبود. نه اینکه مطلب نبود .
راستش همه اینا بود اما انگیزه نوشتن نبود. نمیخواسم بنویسم . سفر هم رفتیم . زیاد هم رفتیم. سفرنامه هم هست. اما انگیزه نیست. خوب بالاخره باید از دوستان کسی باشه که بیاد و بخونه که ما هم انگیزه ای برای نوشتن پیدا کنیم .ما از سفرهامون مینویسیم . از جاهایی که رفتیم . از تجربه ها. اما باید کسی باشه که وقتی میخونه خوشش بیاد و البته بگه که ایراد کار چیه یا اینکه از فلان جاش خوشم اومد . ما مینویسیم که استفاده بشه. وگرنه کار بیهوده کردنه.
امروز با ایجاد انگیزه ای که یکی از دوستان کرد شوق نوشتن بیشتر شد. باشد که باز هم مثل گذشته بنویسیم و خوانده شویم .
امروز داشتم به این فکر میکردم که چقدر فاصله گرفتیم. چقدر از گذشته فاصلمون بیشتر شده. زمانی بود که وقت داشتیم. انگیزه هم داشتیم. اما پولمون کم بود. الان انگیزه داریم. پول هم داریم اما فرصت نداریم. خیلی بده کاش قبلا بود . کاش همون موقع بود. پول نداشتیم اما مال خودمون بودیم. آزاد و رها برای خودمون.
روزگاری رو به یادم میاد که دوچرخه مون رو برمیداشتیم و بدون برنامه میزدیم به جاده.
تو اون زمان مثلا سال 87 چهارده تا برنامه رفتیم. گاهی اوقات وقتی لحظاتی از اون دوران رو به یاد میارم دلم میگیره . کسی هست به ما یاد بده چی کنیم برگردیم همون موقع ها. نه که برگردیم سال 87. بلکه برگردیم به همون شکل سفر کردن. چطور رها بشیم . چطور مال خودمون بشیم . کسی هست یادمون بده...