وبلاگ گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا ابتدای مردادماه پنج ساله شد. پنج سال پر از خاطره . چه زود گذشت و چه خوش گذشت. وقتی به پست های قدیمی نگاه میکنیم خیلی خاطراتی که برای ما درس و کلاس بود امروز اینقدر ارزشمند و پرفایده اس که انگار هر روز داریم اونها رو تجربه میکنیم. این وبلاگ دریچه ای بود تا بتونیم از طریق اون دوستان خوب و ارزشمندی رو پیدا بکنیم. وبلاگ ما وسیله ای بود تا یاد بگیریم چگونه بهتر سفر بکنیم و همین وبلاگ بود که محسن سنایی رو به ما شناسوند. وبلاگ ما فقط یه وبلاگ معمولی نیست. ما از این طریق روزهامون رو با سفر شیرین تر کردیم . میخوام از همه دوستانمون که لینکشون این بغل هست تا کسانی که اصلا وبلاگی ندارن تشکر کنم. فقط بخاطر اینکه هستند.
امیدوارم در سالهای پیش رو همیشه به سفر باشید و مارو هم دعا کنید سفر رو مثل همیشه قسمتی از زندگیمون بدونیم. ممنون
به زودی میخواییم بریم سفر. سفر به سواحل دریای زیبای مازندران. دیگه ماه رمضان تموم شده و وقت سفره. گرچه احساس میکنم کمی منطقه شلوغ باشه. اما خوب چه میشه کرد. البته دو سه جا تو شمال رو سراغ دارم که هم بکره و هم زیبا و هم خلوت. دعامون کنید.
ستایش خدای پاک را سزاست که به ما جان داد تا فدای ایران کنیم.
همیشه و خیلی وقتها ما از کشورمون اسم میبریم و اون رو هم خیلی دوست داریم. هر وقت ادعای کشورمون پیش میاد اون رو با تاریخ باشکوه باستانی اش و کوهها و دشتها و چهارفصل بودنش و طبیعت زیباش و معادن و امکانات جغرافیایی و ... معرفی میکنیم. اگه به یه خارجی بربخوریم میخواهیم به اون بقبولونیم که چیزی از اونها کم نداریم. اما ...
آیا ما واقعا کشورمون رو دوست داریم؟ یا اینها رو فقط از رو هیجانات میگیم . رک و راست به محکمه وجدان بریم . آیا ما واقعا کشورمون رو دوست داریم؟
اصلاً کشور یعنی چی؟ آیا فقط کشور یه منطقه جغرافیایی با یکسری تاریخ و طبیعته؟
من فقط نظرمو میگم . شاید شما دوست داشته باشید و با من هم نظر باشید و یا نه با من مخالف باشید و این نوشته ها رو صرفا از رو یک هیجان زودگذر بدونید.
من میگم اکثر ما فقط میگیم که کشورمون رو دوست داریم. اما خودمون رو خیلی اوقات به مجموعه ای که بهش میگن میهن و یا وطن ترجیح میدیم. واقعا چند درصد ما خوب تاریخ این سرزمین رو چه باشکوه و چه شرم آور میدونیم. مگه گذشته چراغ راه آینده نیست؟ مگه نباید اشتباهات گذشته رو دیگه تکرار نکنیم و نقاط قوت اون رو تکرار کنیم؟
چند درصد ما وقتی میریم به دامان این طبیعت زیبا و متنوع زباله های خودمون رو که تولید کردیم با خودمون میاریم؟ چند درصد ما واقعا دغدغه خشک شدن یه دریاچه بزرگ به اسم ارومیه رو داریم؟ چند درصد ما درس میخونیم , کار میکنیم , تلاش میکنیم که ایران پیشرفت کنه نه خودمون ؟ من میگم این سرزمین بزرگ آرش کمانگیر و رستم دستان و آریوبرزن و ابن سینا و ابوریحان و سعدی و فردوسی و حافظ و خیام و پرفسور حسابی و پرفسور بیرشک و شهید همت و شهید باکری و شهید فهمیده و ... کم نداره . اما خدایش چند درصد ما خوب اینها رو میشناسیم و ازشون راه و الگو میگیریم؟
ایران دوستی یعنی اینکه هدف رو بذاریم بر اینکه خوب علم کسب کنیم تا ایران پیشرفت کنه.
ایران دوستی یعنی اینکه اگه یه حیوان که هر شب و روز خالق خودش رو شکر میکنه به سهو کشتیم تا یک هفته عذاب وجدان داشته باشیم.
ایران دوستی یعنی اگه دیدی کسی زباله میندازه رو زمین دردت بیاد.
ایران دوستی یعنی اگه هموطنت کمک ازت خواست فکر هم نکنی که کمک کنی یانه .
ایران دوستی یعنی اگه یه خانم از تو یه کوچه خلوت از کنارت رد شد احساس امنیت کنه که ایران تورو داره نه بترسه ازت.
به خدا بزرگان ایران که اسم بعضی هاشون رو آوردم از همین چیزها شروع کردن تا شدن بزرگ. چرا از اونها یاد نگیریم.
سرزمین بزرگ و پهناور ما با یک تاریخ طولانی و با یک فرهنگ باشکوه همه چیز در خودش داره تا من و تو به غریبه احتیاج نداشته باشیم. الگوی من باید تو باشی نه یک خارجی .
کشورمون رو دوست داشته باشیم اونطور که لیاقتشه.
اگه کشور ما تو خیلی زمینه ها عقب مونده تقصیر من و توه که کمتر تلاش کردیم. ما که مردمی باهوشیم. ما که مردمی مهربان هستیم باید بهتر باشیم اگر بخواهیم.
ایران دوستی مثل مادر دوستی میمونه . هیچ چیزی یه مادر رو بیشتر از این خوشحال نمیکنه که فرزندش باعث افتخار باشه.
پس باعث افتخار باشیم .
در سفر زندگی آموختم کسانی که بیشتر دوست دارم ، زودتر از دست میدهم .
چهار سال گذشت. چهار سال از زمانی که پر کشید . چهار سال از عمر بی او .
چهار سال از افسوس ابدی من . چه ساده و چه سخت.
محسن سنایی عزیز برای من فقط یه دوست نبود. یه فرصت بود برای دیدی متفاوت به زندگی.
یادش بخیر.
پایان بهار همیشه برای من تلخ است و تلخ ترین.
۲۹ فروردین
وقتی رسیدیم به داراب ظهر شده بود و هوا حسابی گرم بود . خوب تا بحال ما سفر به داراب نداشتیم و این شهر رو نمیشناختیم . اما یه دوست خوب تو این شهر داشتیم که از قبل باهاش هماهنگ کرده بودیم. حامد حسینی عزیز .
جالب این بود که وقتی رسیدیم داراب همه از ما می پریدن شما مهمان آقای حسینی هستید. مثل اینکه حامد همه مردم شهر رو خبر کرده بود. اما نه این بخاطر اون نبود. حامد و پدرش مردمان محترم و شناخته شده ای در داراب بودند که همه بخاطر اونها مارو تحویل میگرفتن.
در همین حین یه 206 سفید اومد کنار ما و به ما گفت بیایید دنبال من!!!
ما هم که از همه جا بیخبر به هم گفتیم این کیه دیگه بیاییم دنبالت که چی بشه؟ اصلا کی هست این؟
اما یه حسی میگفت که بریم. بعد اینکه رفتیم 206 دوباره ایستاد و از ما پرسید ناهار خوردید ؟ گفتیم نه گفت : یه رستوران هست بیاید ببرمتون اونحا. ما هم مثل 3 تا بچه خوب رفتیم دنبالش و مارو برد رستوران شاطر عباس.
گفت هرچی خواستید بخورید. منم که یه بوهایی برده بودم وقتی رفت زود پریدم غذا سفارش دادم و زودم حساب کردم . ناهار خوبی بود ( برنج و خورشت ) ناهار رو خورده بودیم که یکهو حامد حسینی که تو راه داراب شیراز بود رسید و اومد سروقتمون و همون جا بود که برای اولین بار حامد رو دیدم و مثل دوتا برادر که سالها از هم دورند همدیگرو در آغوش کشیدیم.
چه حال خوبی داشت اون لحظه . حامد رو دوسال بیشتر بود که میشناختم اما از نزدیک ندیده بودمش.
بعد اون موقع بود که فهمیدم اون آقاهه که لیلی به لالا ما میذاشت دوست خوب حامد هست که سفارشات ایشون رو با کمال بزرگواری انجام میده. اسمشم بابک خانه.
همون جا بود که پیشنهاد شد بریم و دوچرخه هارو بذاریم خونه حامد اینا و از اونجا بریم مسجد سنگی رو با ماشین ببینیم.
اطاعت امر کردیم و بعد از گذاشتن دوچرخه ها در منزل حامد جان راهی مسجد سنگی شدیم.