سلام. تو این پست میخوام در مورد یه چیزی صحبت کنم که اصلا دوست نداشتم در این مورد حرفی بزنم. چون همیشه حوادث تلخ و ناراحت کننده خیلی گفتنی نیست. اما میخوام بنویسم که هم دینی که احساس میکنم به عنوان یک عضو جامعه ورزشی ایران برگردنمه رو ادا کنم و هم اینکه شاید گفتنش بتونه کمی از مسئولین رو که باعث همچین حادثه ای در پیست اسکی همدان شدند رو از خواب بیدار کنه و کمی به خودشون بیان.
شاید خیلی ها در مورد حادثه دلخراش ریزش بهمن که جمعه 14 بهمن در پیست اسکی همدان رخ داد شنیده باشند . اگر هم نمیدونید باید بگم که این حادثه در حوالی نیمروز آدینه 14 بهمن ماه و در پی ریزش بهمن که منجر به درگذشت تعدادی از اسکی بازان شد رخ داد. و تا زمان نوشتن این مطلب هنوز امدادگران در تلاش هستند تا اجساد رو از زیر بهمن بیرون بکشند.
حال چند سوال و احیانا مساله :
1- چرا تا همکنون حتی مشخص نیست چند نفر زیر بهمن هستند و آمار درستی در این مورد وجود ندارد. چه بسا که اگر این آمار وجود داشت امدادرسانی و میزان تدارکات میتوانست مناسب و ممکن باشد. آیا کسی وجود ندارد که کسانی زا که در پیست مشغول اسکی هستند را از طریق مکانیسم ورود و خروج به فضای پیست شمارش نمایند؟
2- چرا در زمانی که احتمال ریزش بهمن بالا هست و با توجه به اینکه روز قبل از ریزش بهمن در کوههای همدان شاهد ریزش برف بودیم و لایه های قدیمی برف تبدیل به یخ شده است و لغزش بهمن تقریبا محرز به نظر می آید پیست باز و اسکی بازان مشغول اسکی هستند؟
3- چرا زمانی که چند نفر از کوهنوردان و اسکی بازان دلسوز که بهمن را دیده اند وقتی گزارش درگیر شدن تعدادی از افراد را در زیر بهمن میدهند تعدادی از افراد مسئول و یا غیر مسئول برای خوش آمد دیگران و یا سرپوش گذاشتن بر اشتباهات خود آنها را متهم به شایعه سازی میکنند؟
به نظر شما آیا اگر زودتر به داد افرادی که زیر بهمن بودند رسیده میشد اکنون بجای درگذشتگان به آنها مصدوم نمی گفتیم؟
4- چرا نیروهای امداد و نجات اینقدر دیر خبردار میشوند و یا شاید دیر به محل میرسند ؟
5- در فیلمی که نگارنده شاهد آن بوده و توسط یکی از همان کوهنوردان دلسوز تهیه شده شاهد بودم که ایشان اشاره میکند که با توجه به جهت ریزش بهمن باید پایین دست را به دنبال درگیرشدگان گشت اما ساعتهای طلایی برای پیدا کردن آنها در بالا دست هدر میرود.
6- در روزی که احتمال ریزش بهمن بسیار زیاد است چرا افرادی که مسئول هم بودند اقدام به برف کوبی میکنند ؟ و از قضا همین دستگاه برف کوب هم خود درگیر بهمن میشود و جان دو نفر از اسکی بازان را میگیرد؟
به نظر شما چه کسی پاسخگو است؟
آیا اصلاً کسی خود را نسبت به این حادثه پاسخگو میداند؟ یا باز هم شاهد داستان کی بود کی بود من نبودم خواهیم بود؟ و مانند حوادث هوایی تقصیر به گردن خلبان درگذشته میافتد ؟
اگر این حادثه در ژاپن اتفاق می افتاد همان شب تمام مسئولین حادثه خودکشی میکردند . اما خوب عیب نداره اینجا ایران است.
یاد همه آنهایی که میشناختیم و نمیشناختیم . آنهایی که با شادی آمده بودند و هم اکنون دیگر نیستند. آنهایی که آخرین روزشان جمعه بود بخیر.
اغلب ما آنچنان به مسائل روزمره مشغولیم که فرصت نمی کنیم در مورد سوالات مهمی که هر انسانی با آن روبه روست بیندیشیم، اینکه نقش و جایگاه ما در این جهان چیست؟ اینکه ما از کجا آمده ایم و پس از این به کجا خواهیم رفت؟ و اینکه اکنون در کجای جهان ایستاده ایم و چکار باید بکنیم؟
اما هنگامی که از زمین دور می شویم و قدم به عرصه بیکران فضا می گذاریم تازه می فهمیم که ما و مسائلی که اغلب ذهنمان را به خود مشغول کرده اند، چقدر حقیر و ناچیزند و اینکه ما از چه حقایق بینهایتی غافل بوده ایم.
حال لطفاً به این تصویر به دقت نگاه کنید. هنگامی که در سال 1990 کاوشگر فضایی وویجر 1 پس از یک سفر فضایی سیزده ساله به مرزهای منظومه شمسی رسیده بود، با فرمانی که توسط کارل ساگان، اخترفیزیکدان مشهور از مرکز کنترل ناسا صادر شد، برای آخرین بار روی خود را به سوی منظومه شمسی بازگرداند تا پیش از خداحافظی، از فاصله شش میلیارد کیلومتری عکسی یادگاری از سیاره ما بگیرد.
لطفاً به تصویر به دقت نگاه کنید. آن نقطه کوچک، همانجایی است که ما و شش و نیم میلیارد انسان دیگر هم اکنون بر روی آن زندگی می کنیم. برای آنکه بتوانید این نقطه را که به زحمت دیده می شود تشخیص دهید، دور آن با دایره آبی رنگی مشخص شده است. آن نقطه کوچک وسط دایره، آری آن نقطه کوچک، همانجایی است که همگی ما اکنون بر روی آن هستیم. چقدر در برابر بیکرانگی فضا کوچک و ناچیز است. واقعا عجیب است، عجیب است که ما خودمان را و مسائلمان را در این عالم بیکران، اینقدر بزرگ و مهم می پنداریم.
خود کارل ساگان هم تعبیر زیبایی از این عکس دارد که آنرا در زیر می آوریم. ساگان می گوید:
"دوباره به این نقطه نگاه کنید. همین جاست. خانه ما اینجاست. ما اینجاییم. تمام کسانی که دوستشان دارید، تمام کسانی که می شناسید، تمام کسانی که تابحال چیزی در موردشان شنیده اید، تمام کسانی که وجود داشته اند همگی زندگی شان را در اینجا سپری کرده اند.
برآیند تمام خوشی ها و رنج های ما در همین نقطه جمع شده است. هزاران مذهب، ایدئولوژی و دکترین اقتصادی که آفرینندگانشان از صحت آنها کاملا مطمئن بوده اند، تمامی شکارچیان و صیادان، تمامی قهرمانان و بزدلان، تمامی آفرینندگان و ویران کنندگان تمدن ها، تمامی پادشاهان و رعایا، تمامی زوج های جوان عاشق، تمامی پدران و مادران، کودکان امیدوار، مخترعان و مکتشفان، تمامی معلمان اخلاق، تمامی سیاستمداران فاسد، تمامی ابرستاره ها، تمامی رهبران کبیر، تمامی قدیسان و گناهکاران تاریخ در آنجا زیسته اند، در این ذره غبار که در فضای بیکران در مقابل اشعه خورشید شناور است.
زمین ذره ای خُرد در مقابل عظمت جهان است. به رودهای خون که توسط امپراطوران و ژنرال ها بر زمین جاری شده، البته با عظمت و فاتحانه، بیاندیشید. این خونریزان، اربابان لحظاتی از قسمت کوچکی از این نقطه بوده اند. به بی رحمی های بی پایانی که ساکنان گوشه ای از این نقطه، توسط ساکنان گوشه ای دیگر (که از این فاصله نمیتوان آنها را از هم بازشناخت) متحمل شده اند بیاندیشید، چقدر اینان به کشتن یکدیگر مشتاقند، چقدر با حرارت از یکدیگر متنفرند.
تمامی شکوه و جلال ما، تمامی حس خود مهم بینی بی پایان ما، توهم اینکه ما دارای موقعیتی ممتاز در پهنه گیتی هستیم، همگی به واسطه این عکس به چالش کشیده می شوند. سیاره ما لکه ای گم شده در تاریکی کهکشانهاست. در این تیرگی و عظمت بی پایان، هیچ نشانه ای از اینکه کمکی از جایی میرسد تا ما را از شر خودمان در امان نگاه دارد دیده نمیشود. زمین، تنها جای شناخته شده است که قابلیت زیست دارد. هیچ جایی نیست، حداقل در آینده نزدیک که گونه بشر بتواند به آنجا مهاجرت کند. خوشتان بیاید یا نه، زمین تنها جایی است که در آن می توانیم روی پای مان بایستیم.
گفته شده که کیهان شناسی، تجربه ای است شخصیت ساز که فرد را فروتن می سازد. شاید هیچ تصویری بهتر از این، غرور ابلهانه و نابخردانه نوع بشر را در دنیای کوچکش به نمایش نگذارد. برای من، این تصویر تاکیدی است بر مسئولیت ما در جهت برخورد مهربانانه تر ما با همدیگر، و سعی در گرامی داشتن و حفظ کردن این نقطه آبی کمرنگ، تنها خانه ای که تاکنون شناخته ایم
میخوام یه پست جنجالی بنویسم و خیلی هارو به فکر فرو ببرم. منتظر پست بعدی ما باشید..
قبل از هرچیز از همه دوستان معذرت میخوام که نتونستم قسمت شش کویر لوت رو زودتر بنویسم. راستش کمی گرفتاری داشتم ضمن اینکه نمیخواستم زود داستان رو تموم کنم . دلیلش هم این بود که خیلی اینجور سفرها حیفه که تموم بشه . حتی تو وبلاگمون.
اما حالا میخوام بنویسم چون دوستامون دارن کم کم ناراحت میشن که چرا نمینویسیم .
تا اونجا نوشته بودم که تو ماشین داشتم به این فکر میکردم که کی دوباره میتونم بیام اینجا و در فکرم غوطه ور بودم. تو ماشین چون مسیر طولانی بود خوابم برد و خیلی هم حال داد. هم هوا خوب بود و هم بقیه بچه ها هم داشتن چرت میزدند و چیزی نمیگفتن.
دو ساعتی طول کشید تا رسیدیم به ماهان و مستقیم هم رفتیم بقعه شاه نعمت الله . اینجا یه فضای خاصی داره و خیلی جذابه . یادش بخیر دفعه قبلی که اومده بودیم اینجا من نماز ظهر و عصر رو داشتم میخوندم و ندا خانم هم پشت سر من داشت نماز میخوند. چند روز بعد بهم گفت که اونجا به من اقتدا کرده بوده. ( گرچه من بهش گفتم دیگه کسی رو گیر نیاوردی بهش اقتدا کنی ؟ اما خوب اون موقع ما تازه داشتیم به هم علاقمند میشدیم و طبیعی هم میومد)
بقعه مارو برد به اون سالها و به اون یادها...
بعد یه تاکسی گرفتیم و رفتیم باغ شازده ماهان که شگفتی در کویره. درسته اواخر فصل پاییز بود و خیلی از درختان برگاشونو ریخته بودن اما بازم باغ جلوه خودشو داشت.
مطمئناً خیلی از دوستان مخاطب وبلاگ ما باغ شازده رو یا رفتن و یا در موردش میدونن . اما خالی از لطف نیست که بگم این باغ در عصر قاجار ( ناصرالدین شاه قاجار ) توسط والی ماهان ساخته شده و یک شگفتی معماری کویریه که به واقع تاثیر قنات در زندگی مردمان کویرو نشون میده. این باغ توسط یکی از مهم ترین قنات های کرمان آبیاری میشه و شکل تقسیم آب در باغ خودش یه پدیده قابل توجهه.
از اونجا راهی شدیم به سمت ماهان تا بریم کرمان. تو ماهان آگاه شدیم که شرکت واحد بین این دو شهر اتوبوس داره و نفری 200 تومن میگیره و میبره کرمان. ما هم از این امکانات استفاده کردیم و راهی کرمان شدیم. وقتی به کرمان رسیدیم میخواستیم در اولین حرکت بلیت هامونو از آقای غنی پور که از دوستانمون بود و زحمت بلیت رو کشیده بود بگیریم که یکهو سعید فریاد افسوس زد که ای وای دوربین رو تو اتوبوس جا گذاشتم. ( سعید عادت داشت یه چیز مهم رو جا بذاره ) بنابراین با فرهاد سریع یه ماشین دربست گرفتم رفتن دنبال اتوبوسه. ما ( من , ندا و وحید ) هم رفتیم ترمینال.
ترمینال بودیم که آقای غنی پور اومد و بلیت هارو داد به ما . چقدر خجالتمون داد . خیلی زحمت مارو کشید. یک ربعی باهم گشتیم دنبال بلیت برای وحید ( چون وحید بی برنامه بود و تا دقیقه نود اومدنش معلوم نبود منم براش بلیت نگرفته بودم) صد البته بیشتر از اینها مایه آب میبرد و نتونستیم براش بلیت بگیریم. در همین حین بودیم که فرهاد و سعید هم رسیدند. خوشبختانه دوربین رو پیدا کرده بودند.
خیلی مکافات کشیدیم تا یه بلیتی براش تهیه کردیم. اونم با آشنا بازی آقای غنی پور .
وقتی خیالمون از بلیت راحت شد همراه آقای غنی پور و خانواده محترم رفتیم ببینیم بزقرمه ( غذای محلی کرمانی) پیدا میکنیم. خیلی با مینی بوس آقای غنی پور گشتیم اما متاسفانه هیچ جا بزقرمه نبود. در نهایت با تشکر فراوان از ایشون خداحافظی کردیم و رفتیم سوغات ( زیره ، کلمپه و سایر ادویه جات ) بخریم . شهر کرمان شهر خاصیه. من اگه بخوام مثال بزنم میگم مثل هند میمونه. همه جوره داره . اما شهر خیلی کهنه اس و خیلی خاکستری . اما مردمش خداییش مردمش خیلی بامعرفت اند. حمام گنجعلی خان رو هم دیدیم. داشت شب میشد که برگشتیم به ترمینال که راهی بشیم. اول وحید باید میرفت و یک ساعت بعد ما. بنابراین بعد اینکه وحید رفت فرصتی بود که اون اطراف رو بگردم. راستش یه چیز جالب همون اطراف ترمینال دیدم که برام جالب و متاثر کننده بود. چند تا جوان دور آتش نشسته بودن ، آتشی که با زباله و پلاستیک روشن کرده بودند و دودش چشم آدمو درمیاورد. تو اون بین دیدم یه بچه دو سه ساله هم نشسته و داره با آتش ور میره. تعجبم از این بود که اینا اگه رحمشون به چشم و چال و ریه شون نمیاد رحمشون به این بچه بیاد . ضمن اینکه دیدم درست هم نیست که ملامکتبی بشم برم تذکر بدم.
برگشتم ترمینال و با بقیه بچه ها سوار اتوبوس شدیم. تو راه که حالا کاملا تاریک شده بود تا ساعتها بیرون رو نگاه میکردم و خاطرات سفرو مرور میکردم و یاد کسانی بودم که میتونستن با ما باشن و نبودن.
سفر تموم شد و به آخر رسید این سفرنامه ما. اما به نظر من سفر اصلی که سفر زندگیه هیچ وقت تموم نمیشه . بلکه مسافرانش عوض میشن . پس چه خوبه که بتونیم وقتی از قطار در حال حرکت زندگی پیاده میشیم یه سفرنامه خوب نوشته باشیم. موفق باشید .
به یاد محسن عزیز که روزگاری مارو در واگن تنگ این قطار زندگی تنها گذاشت و رفت.
سلام. میخوام امشب اگه شد این سریال رو تموم کنم. شاید شد شایدم قسمت ششم رو هم بعدا نوشتم.
خوب اونجا بودیم که فرهاد در حالی که من تو فکر و تصور بودم منو صدا کرد که بیام عکس دسته جمعی بگیریم.
پاشدم و رفتم به همراه بچه ها چندتا عکس دسته جمعی گرفتیم. ( البته متاسفانه این عکس ها تو دوربین سعید موند و هنوز به دست خودمم نرسیده) حرکت کردیم و ادامه مسیر دادیم. تو مسیر چیزهای جالبی دیدیم . از جمله یه ردپایی حسابی فکر مارو به خودش مشغول کرده بود و هرکدوم نظری دادیم. ندا میگفت این ردپای یه نوع گربه اس. سعید اعتقاد داشت این ردپای سگه. من هم اعتقاد داشتم این ردپای روباهه. اما همه این نظرات با پیدا شدن یه فضله زیر سوال رفت. این فضله پر بود با هسته خرما. خوب اون ردپا نشون میداد این باید یه حیوان گوشتخوار باشه. اما فضله حیوانی که خرما خورده بود مارو به شک انداخت. اون روز قرار بود شب رو تو همین کویر بمونیم اما سعید مخالف بود. هیچ دلیلی هم نداشت. فقط حال نمیکرد تو این شنها شب رو بگذرونه. ماهم به نظر داداش بزرگترمون احترام گذاشتیم و خودمون رو از شبگردی در کویر محروم کردیم. بنابراین چند ساعت بعد برگشتیم کمپ کویری. شام رو اون شب فرهاد پخت. ( سوپ و سوسیس ) چه حالی هم داد.
نشستیم و تو چادر که زیپشو حسابی کیپ کرده بودیم ( چون هوا بیرون سرد بود ) چایی درست کردیم. تو چادر حسابی گرم شده بود و خیلی آدم دلش میخواست دراز بکشه. اما خوب 5 نفر چپیده بودیم تو چادر و جا نبود و پاهامون تو گوش هم دیگه بود. شب دراز بود و مزاحمی به نام TV نبود و دوستان در کنار هم . حسابی خاطره تعریف کردیم و از بیانات فرهاد و سعید استفاده کردیم. کم کم خواب به چشم رخنه کرده بود و دلها به خواب بسته تر میشد. مارو انداختن بیرون ( من و ندا ) و گفتن برین تو چادر خودتون . که چی همش تو چادر گرم ما هستید. ما هم رفتیم و مثل بچه های خوب خوابیدیم.
اتفاق جالب سفر ساعت 3 نیمه شب افتاد. خوابیده بودیم و حسابی غرق در خواب بودیم که احساس کردیم چند نفر که به نظر میومد دخترهای جوان باشن دارن دیوانه وار جیغ میکشن.
خیلی خوف کرده بودیم و از طرفی متعجب که اینهمه دختر تو این ساعت چرا دارن تو این بر بیابون جیغ میکشن. ( اتفاقا اون شب به جز ما فقط یه گروه دیگه ای اون سمت کمپ کویری بودن)
فرهاد بلند شد ببینه چه خبره. وای فکر میکنید چه خبر بود
کلی شغال دور ما بودن که داشتن جیغ میکشیدن. « شب شغالی» رو گذروندیم.
فردا صبح قرارمون این بود که زود بیدار بشیم و بریم به سمت ماهان. ندا مثل کبوتر بلند شد و هممون رو با صدای فریاد « بلند شید- بسه خواب - بلند بشید » خودش بیدار کرد.
صبحانه نخورده جمع و جور کردیم و با هماهنگی که با آقای شفیع آبادی انجام داده بودیم ماشین اومد و مارو برد به سمت ماهان. تو راه که داشتیم میرفتیم همش داشتم به این فکر میکردم که دفعه بعد کیه که بتونم بازم بیام اینجا. جایی که سرشار از خاطره اس برام. جایی که برای من خیلی رویایی و الهام بخشه. و در فکر خودم غوطه ور بودم ...
راستشو بخواید مثل اینکه چاره ای نیست جز اینکه منتظر قسمت ششم بمونید. البته با اجازه حامد و مریم عزیز که دنبال میکنن.