گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.
گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.

سفری به گلستان ایران (2)

عده ای از دوستان گفته بودند چرا عکس بیشتری نگذاشتید. باید بگویم کمی اجازه بدهید تازه این پست قبلی سفری به گلستان ایران (1) بود. کم کم میگذارم. 

 

 اگه گفتین آرش کجاست

 

سفر ما از همدان شروع شد. فرهاد به تنهایی چند روز زودتر از من ( آرش خزایی ) با دوچرخه به سمت تهران حرکت کرده بود. خاطرات سفر فرهاد در این قسمت  اصلاً منتشر نشد!!! چون تنبلی کرد و ننوشت. اما مختصر توضیح اینکه از جاده ساوه گذشته بود و یک روز هم در ساوه مهمان یکی از دوستان آنادانا بود. در تهران به فرهاد پیوستم و با هم به سمت شاهرود ( با اتوبوس حرکت کردیم. ظهر روز 14 شهریور بود که به شاهرود رسیدیم. شهر قشنگی بود اما ما فرصت ماندن نداشتیم. از اینجا به بعد سفر با دوچرخه ما شروع شد. یک سره به سمت بسطام حرکت کردیم. بسطام شهر قشنگی بود اما خیلی خلوت بود. لازم به ذکر است که بسطام خیلی نزدیک شاهرود است (6-7 کیلومتر ) ناهار را روبروی بخشداری بسطام خوردیم . و برای تعامل و تقدیم بروشور های همدان و گروه آنادانا به فرماندهی انتظامی این شهر که روبروی بخشداری بود رفتم. اما استوار آنجا چندان ما را تحویل نگرفت. حرکتمان را ادامه دادیم به سمت قلعه نو خرقان . عصر همان روز ساعت 5 در آرامگاه شیخ حسن خرقانی از عرفای بزرگ ایران که در این روستا قرار دارد رفتیم. بسیار روستای قشنگ و با فرهنگی است. حتماً سری بزنید.   

آرامگاه شیخ حسن خرقانی

هنگام خروج از آرامگاه پرزن خوبی جلو در نشسته بود و به ما حلوا داد و چقدر حلوا خوشمزه بود. با توجه به اینکه کلی رکاب زده بودیم. دوست داشتیم شب را در روستای ابر باشیم و بنابر همین تصمیم حرکتمان را دادمه دادیم....

مسیر حرکت به سمت روستای ابر بسیار بسیار زیبا بود. یک جاده خاکی بلند و مستقیم و فوق العاده خلوت. تنهای تنها بر صفحه دشت. هر دو طرف جاده دشت بود و دشت.   

 خستگی 

در نیمه های مسیر کم کم هوا تاریک شد و ما 10 کیلومتر آخر را در شب رکاب زدیم و چه رویایی بود. یک احساس جدایی از همه چیزهایی که خسته مان کرده بود. از شهر و از سروصدا و از تنش و ... چقدر خوب بود. شب ساعت 8 رسیدیم به روستای ابر و با پرس و جو رفتیم کنار حسینیه این روستا چادر زدیم. روستای جالبی بود. انگار مردم نداشت. به زور می شد دو سه نفر را در کوچه و برزن دید. بعد از خوردن شام که فرهاد زحمتش را کشید از خستگی ( شاید به دلیل اینکه اولین روز بود) خیلی زود خوابم برد و از هوش رفتم.  

برای نماز صبح مردم آمدند و نماز را خواندند و تازه آن موقع بود که فهمیدیم این روستا مردمی هم دارد.  

شام 

 

ادامه دارد.....

نظرات 2 + ارسال نظر
آبجی طلا جمعه 29 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 23:56

تا شقایق هست زندگی باید کرد

سارا شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 20:23

سلام

تو عکس اول شما تو عینک هستی . وب لاگتون هم خیلی قشنگ و زیباست .


به امید دیدار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد