گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.
گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.

در آغوش خلیج پارس (1) اردکان تا یزد

میخوام سفرنامه رو این بار روز به روز ننویسم. اینم یه ابتکاره دیگه . میخوام سفرنامه رو اینطور بنویسم که داستان داستان باشه. یعنی اتفاقاتی که تجربه شده رو به شکل گزیده انتخاب کنم و بنویسم. اینطوری جالبتره شاید.  

میخوام حالا از یکی از قشنگ ترین هاش  انتخاب کنم.  

صبح زود بود و من بلند شدم برای نماز. منزل محسن سنایی عزیز بودیم و باید زودتر راه می افتادیم . ندا و فرهاد در خواب بودند. عکس محسن گوشه کنج دیوار حال بود و داشت با اون لبخند همیشگی اش به من سلام میکرد. مادر محسن بیدار و  تو آشپزخانه  مشغول بودند. وقتی نمازم رو خوندم خزیدم تو جام تا کمی بخوابم. اما خوابم نمیبرد. به سقف اتاق خیره شدم و رفتم به چند سال قبل.  زمانی که تو همین اتاق خوابیده بودم و  منتظر محمد شاهکرم بودم تا بیاد ملحق بشه و فردا راه بیافتیم به سمت کویر زرین. یادش بخیر اون موقع هم آقای سنایی داشت تو اون اتاق که پنجره اش رو به حیاطه قرآن میخوند. علی و سپیده هم تو راه بودند. یادش بخیر ... 

ندا کم کم بیدار شده بود و فرهادم که مثل همیشه عمیق خوابیده بود رو بیدار کردم. خونه سنایی اینا خیلی ساکته. هیچکس الکی حرف نمیزنه. تلویزیون هم در اقلیته . یه حس خوب فکر کردم به آدم میده . آدم دلش میخواد اینجا برای تمام عمرش برنامه ریزی کنه. فکر کنم واسه همینه که اینا اینقدر مخ شدن.  

بعد اینکه بچه ها آماده شدند رفتیم که صبحانه رو بخوریم. یه صبحانه ویژه اردکانی. ارده و عسل و نان اردکانی و خیار و کره و پنیر و چای. البته چای رو اول میارن. 

 

 

چه صبحانه ای بود. همراه احسان و مسعود و خانم و آقای سنایی .  

بعد صبحانه وسایلمون رو جمع و جور کردیم و رفتیم به آتلیه احسان عزیز 

مثل همیشه چندتا عکس حرفه ای ازمون انداخت که راستشو بخوای تا بحال ندیدمشون . بعدش با یه خداحافظی تلخ و سخت از خانواده سنایی جدا شدیم. جاده مارو فرا میخوند باید میرفتیم یزد. ندا کمی زینش ناراحت بود و اذیتش میکرد . اما مدارا میکرد. جاده اردکان به یزد یه جاده خشکیه که البته پر از کارخانه اس. این جاده رو بیشتر از بیست بار رکاب زدم. برخلاف اکثر جاده های کویری اصلا خسته کننده نیست. 

 

تو مسیر یکی دوبار ایستادیم . یه بارش زیر یه تابلویی که تو عکس معلومه ایستادیم که سایه خوبی داشت. نشستیم که چایی و آجیلی بخوریم و خستگی در کنیم. نشسته بودیم که یه ماشین نیروی انتظامی اومد و ایستاد کنار دوچرخه هامون و مارو فراخواند برای جوابگویی. بلند شدیم و رفتیم سمتشون . ازمون پرسیدن که چه نسبتی داریم آیا تبعه ایرانیم یا نه ؟؟؟!!! بعدشم اسمامونو نوشتن.  

در ادامه مسیر به حجت آباد وزیر رسیدیم و رفتیم ناهار رو تو رباط اش خوردیم . کاروانسرا و ساختمان حکومتی و رباط و آب انبار در کنار هم.  

  

یادش بخیر سالی که نسیم و جعفر از سفر دور دنیاشون برگشتن تو همین جا با محمد شاهکرم صبحانه خوردیم. اینم عکسش .  

 

 

 

بله بعد ناهار راه افتادیم به سمت یزد. چیز زیادی به یزد نمونده بود . اشکذر و بعدش یزد. راستش دلم برای دیدن نصرالله لک میزد. دوستی که قرار بود مسیر اردکان تا یزد رو با ما رکاب بزنه اما چربی های زیادش بهش اجازه نداد. 

وقتی رسیدیم به یزد نصرالله زنگ زد و اومد دنبالمون. گرچه همش سعی میکردم جواب تلفنش رو ندم تا دیرتر بیاد و کمتر زحمت بیافته و ما نزدیکتر بشیم. بعد میدان امیرچقماق بالاخره پیدامون کرد و چه گرم همدیگرو در آغوش کشیدیم. راستش الان که مینویسم خیلی دلم هواشو کرده.  

درود بر نصرالله جلیلی فر.   

 

بقیه اش بمونه تا بنویسم....  

اینم برای نصرالله و ندا و حامد که دنبال میکنن.

در آغوش خلیج پارس ( پیش درآمد)

بیست سال بعد، بابت کارهایی که نکرده‌ای بیشتر افسوس می خوری تا بابت کارهایی که کر...ده‌ای. بنابراین روحیه تسلیم‌ پذیری را کنار بگذار. از حاشیه امنیت بیرون بیا. جستجو کن. بگرد. آرزو کن. کشف کن. و سفر کن... مارک تواین
  
خوب الان که این پست رو دارم میگذارم سفر 14 روزه ما به خلیج پارس تموم شده . تو خونه نشستم و یه چای داغ کنارمه. بازم رسیدم به یه زندگی بدون هیجان و کاملا خطی. 
اما یه چیز این وسط بدجور کمه . یه حس عجیبی دارم که نمیذاره درست و حسابی فکر کنم به آینده و به گذشته. من یه چیزی کم آوردم. سفر تموم شده و من دیگه آرش قبلی نیستم . احساس میکنم پوستم تنگ شده و دارم میترکم. من متعلق به سفرم. برای سفرم. مثل موجی که تا بایسته دیگه موج نیست.  
در ابتدا میخوام از حمزه اکبری ( نائین ) احسان و مسعود و پدر بزرگوارشون محمد سنایی ( اردکان ) نصرالله جلیلی فر و پدر بزرگوارشون و مادر مهربون و همسر خوبشون ( یزد ) حامد حسینی و داداش خوبش و خانواده بزرگوارشون و بابک عزیز ( داراب ) تشکر کنم که مارو به منزل پر مهرشون راه دادن. بعد از مهدی و یاسمن مهربون که مسیر پاسارگاد تا شیراز رو با ما رکاب زدند بابت همراهیشون متشکرم. ضمن اینکه از همه مردمی که تو مسیر دیدیم و خیلی جاها دست مارو فشردند و یا دستی برامون تکون دادند ممنونیم.  
همه ایران رو دوست دارم چون همه ایران زیباست و همه ایران شگفتی در شگفتیه.  
سفرنامه رو به زودی مینویسم تا یادم نرفته. عکس هارم میگذارم . زیاد منتظرتون نمیذارم . مخصوصا آقای جلیلی فر.
 

برای شروع دوباره

سلام. دارم وسایلمو جمع و جور میکنم. میخواییم به زودی حرکت کنیم. بازم یه سفر با دوچرخه. بازم کلی خاطره شیرین. بازم چیزهایی که تا مدتها در موردشون خواهم نوشت و خواهم گفت. همونجوری که قول داده بودم و از خدا هم خواستم و خدا هم کمکمون کرد سال نود و یک رو داریم با سفر شروع میکنیم. تو این سفر آرش ؛ ندا و فرهاد هستند. یه ذره کم و کسری داریم که اونم داریم جور میکنیم. به امید خدا به زودی عازم خواهیم بود. میخواهیم بریم خلیج پارس.  

دلم لک زده برای دوستانی که انتظار دیدنشون رو تو این سفر دارم. به امید حق... 

برای سال نود و یک

 

سلام. خیلی دلتنگ سفریم. خیلی وقته با دوچرخه سفر نرفتیم. این چند وقته، یکی دوساله ، همش یا تور بردیم و یا کوله ای اینور اونور رفتیم. آخرین سفر دوچرخه جدی مون برمیگرده به سفرمون به یزد که سال 88 بود. اگه بخوام رتبه بندی کنم باید بگم درخشانترین سال سفرهای دوچرخه ای ما سال 87 بود که 10 تا برنامه با دوچرخه رفتیم. یادش بخیر . چه دوران خوبی بود. حالا یه تصمیم جدی داریم. میخوایم سال 91 رو هم مثل سال 87 بکنیم . دلمون میخواد تو سال 91 کلی با دوچرخه سفر بریم. راستش بنده به عنوان سرپرست گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان احساس میکنم داریم از آرمانها و اهداف خودمون که سال 83 اونها رو نوشتیم و ملاک عمل خودمون قرار دادیم فاصله میگیریم. پس نیازه که خون تازه ای رو تو رگهای این گروه قدیمی که اولین گروه دوچرخه سواری سفری و طبیعتگردی همدانه جاری کنیم و مثل سال 87 خوش بدرخشیم. بازم سفر بازم سفرنامه و باز هم کسب تجربه. منتظر گروه آنادانا در سال 91 باشید. اگه اتفاق خاصی نیافته  و مشکلات مالی نداشته باشیم تو این سال بیشتر سفرنامه های مارو با دوچرخه خواهید خواند. به امید خدا و توکل به اونی که یار همیشگی ما در تمام این سفرهامون بوده و هست. دعامون کنید تا بتونیم.  

سفر به کویر لوت (6)

قبل از هرچیز از همه دوستان معذرت میخوام که نتونستم قسمت شش کویر لوت رو زودتر بنویسم. راستش کمی گرفتاری داشتم ضمن اینکه نمیخواستم زود داستان رو تموم کنم . دلیلش هم این بود که خیلی اینجور سفرها حیفه که تموم بشه . حتی تو وبلاگمون. 

اما حالا میخوام بنویسم چون دوستامون دارن کم کم ناراحت میشن که چرا نمینویسیم . 

تا اونجا نوشته بودم که تو ماشین داشتم به این فکر میکردم که کی دوباره میتونم بیام اینجا و در فکرم غوطه ور بودم. تو ماشین چون مسیر طولانی بود خوابم برد و خیلی هم حال داد. هم هوا خوب بود و هم بقیه بچه ها هم داشتن چرت میزدند و چیزی نمیگفتن.  

دو ساعتی طول کشید تا رسیدیم به ماهان و مستقیم هم رفتیم بقعه شاه نعمت الله . اینجا یه فضای خاصی داره و خیلی جذابه . یادش بخیر دفعه قبلی که اومده بودیم اینجا من نماز ظهر و عصر رو داشتم میخوندم و ندا خانم هم پشت سر من داشت نماز میخوند. چند روز بعد بهم گفت که اونجا به من اقتدا کرده بوده. ( گرچه من بهش گفتم دیگه کسی رو گیر نیاوردی بهش اقتدا کنی ؟ اما خوب اون موقع ما تازه داشتیم به هم علاقمند میشدیم و طبیعی هم میومد) 

بقعه مارو برد به اون سالها و به اون یادها... 

بعد یه تاکسی گرفتیم و رفتیم باغ شازده ماهان که شگفتی در کویره. درسته اواخر فصل پاییز بود و خیلی از درختان برگاشونو ریخته بودن اما بازم باغ جلوه خودشو داشت.  

مطمئناً خیلی از دوستان مخاطب وبلاگ ما باغ شازده رو یا رفتن و یا در موردش میدونن . اما خالی از لطف نیست که بگم این باغ در عصر قاجار ( ناصرالدین شاه قاجار ) توسط والی ماهان ساخته شده و یک شگفتی معماری کویریه که به واقع تاثیر قنات در زندگی مردمان کویرو نشون میده. این باغ توسط یکی از مهم ترین قنات های کرمان آبیاری میشه و شکل تقسیم آب در باغ خودش یه پدیده قابل توجهه. 

از اونجا راهی شدیم به سمت ماهان تا بریم کرمان. تو ماهان آگاه شدیم که شرکت واحد بین این دو شهر اتوبوس داره و نفری 200 تومن میگیره و میبره کرمان. ما هم از این امکانات استفاده کردیم و راهی کرمان شدیم. وقتی به کرمان رسیدیم میخواستیم در اولین حرکت بلیت هامونو از آقای غنی پور که از دوستانمون بود و زحمت بلیت رو کشیده بود بگیریم که یکهو سعید فریاد افسوس زد که ای وای دوربین رو تو اتوبوس جا گذاشتم. ( سعید عادت داشت یه چیز مهم رو جا بذاره ) بنابراین با فرهاد سریع یه ماشین دربست گرفتم رفتن دنبال اتوبوسه. ما ( من , ندا و وحید ) هم رفتیم ترمینال. 

 ترمینال بودیم که آقای غنی پور اومد و بلیت هارو داد به ما . چقدر خجالتمون داد . خیلی زحمت مارو کشید. یک ربعی باهم گشتیم دنبال بلیت برای وحید ( چون وحید بی برنامه بود و تا دقیقه نود اومدنش معلوم نبود منم براش بلیت نگرفته بودم) صد البته بیشتر از اینها مایه آب میبرد و نتونستیم براش بلیت بگیریم. در همین حین بودیم که فرهاد و سعید هم رسیدند. خوشبختانه دوربین رو پیدا کرده بودند. 

خیلی مکافات کشیدیم تا یه بلیتی براش تهیه کردیم. اونم با آشنا بازی آقای غنی پور .

وقتی خیالمون از بلیت راحت شد همراه آقای غنی پور و خانواده محترم رفتیم ببینیم بزقرمه ( غذای محلی کرمانی) پیدا میکنیم. خیلی با مینی بوس آقای غنی پور گشتیم اما متاسفانه هیچ جا بزقرمه نبود. در نهایت با تشکر فراوان از ایشون خداحافظی کردیم و رفتیم سوغات ( زیره ، کلمپه و سایر ادویه جات ) بخریم . شهر کرمان شهر خاصیه. من اگه بخوام مثال بزنم میگم مثل هند میمونه. همه جوره داره . اما شهر خیلی کهنه اس و خیلی خاکستری . اما مردمش خداییش مردمش خیلی بامعرفت اند. حمام گنجعلی خان رو هم دیدیم. داشت شب میشد که برگشتیم به ترمینال که راهی بشیم. اول وحید باید میرفت و یک ساعت بعد ما. بنابراین بعد اینکه وحید رفت فرصتی بود که اون اطراف رو بگردم. راستش یه چیز جالب همون اطراف ترمینال دیدم که برام جالب و متاثر کننده بود. چند تا جوان دور آتش نشسته بودن ، آتشی که با زباله و پلاستیک روشن کرده بودند و  دودش چشم آدمو درمیاورد. تو اون بین دیدم یه بچه دو سه ساله هم نشسته و داره با آتش ور میره. تعجبم از این بود که اینا اگه رحمشون به چشم و چال و ریه شون نمیاد رحمشون به این بچه بیاد . ضمن اینکه دیدم درست هم نیست که ملامکتبی بشم برم تذکر بدم.  

برگشتم ترمینال و با بقیه بچه ها سوار اتوبوس شدیم. تو راه که حالا کاملا تاریک شده بود تا ساعتها بیرون رو نگاه میکردم و خاطرات سفرو مرور میکردم و یاد کسانی بودم که میتونستن با ما باشن و نبودن.  

سفر تموم شد و به آخر رسید این سفرنامه ما. اما به نظر من سفر اصلی که سفر زندگیه هیچ وقت تموم نمیشه . بلکه مسافرانش عوض میشن . پس چه خوبه که بتونیم وقتی از قطار در حال حرکت زندگی پیاده میشیم یه سفرنامه خوب نوشته باشیم. موفق باشید . 

به یاد محسن عزیز که روزگاری مارو در واگن تنگ این قطار زندگی تنها گذاشت و رفت.