گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.
گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.

در آغوش دریای پارس(6) پاسارگاد تا تخت جمشید

صبح زود بود و هنوز آفتاب طلوع نکرده بود. از چادر زدم بیرون تا وضویی بگیرم و نمازی بخونم. یه خنکی دلنشینی همه فضا رو پرکرده بود. اصولا نمیدونم چه رازی هست که نمازهای صبح تو سفر خیلی میچسبه. درسته خسته ای ، درسته دلت میخواد بخوابی ، درسته تو کیسه خواب گرمه ، اما خداییش نماز خوندن تو طبیعت . اونم وقتی که نماز میخونی و بعدش هم از گوشه آسمان خورشید طلوع میکنه رو نمیشه با هیچ چیز عوض کرد.  

آره داشتم میگفتم از چادر درومدم و رفتم وضو بگیرم . آب که زدم به صورتم خنکی آب حسابی حالم رو جا آورد. یه نگاه کردم و تو گرگ و میش اطراف مقبره کوروش بزرگ رو دیدم که با صلابت و سکوت در پهنه دشت آسوده بود. آره ما تو پاسارگاد بودیم . کنار آرامگاه کوروش بزرگ 

داشتم برمیگشتم که سنگی پیدا کنم و نمازمو بخونم که دیدم یه چادر آبی اون دورتر هست و دوتا دوچرخه سفری هم کنار چادر پارکه. گفتم چه جالب اینا هم مثل ما با دوچرخه سفر میکنن. رفتم و نمازو خوندم و بعدش هم چایی درست کردم و خورشید طلوع کرد. دیدم از اون چادر آبی که تا به حال زیر نظرش داشتم یه آقایی درومد. بلند شدم و برای ارضاء حس کنجکاوی رفتم به سمتش. وقتی دیدمش تصور کردم خارجی هستن در نتیجه در دو ثانیه همه کلماتی که از زبان انگلیسی تو ذهن داشتم مرور کردم تا حداقل بتونم منظورمو بفهمونم و بهشون بگم که ماهم با دوچرخه سفر میکنیم .  

تا رسیدم بهش باهاش دست دادم و منتظر کلمه ای ازش بودم که پشتشو بیاد. یهو گفت سلام خوبید. خوشحال شدم که فهمیدم هموطن هستن. من هم شروع کردم حال و احوالو بهش گفتم که ماهم با دوچرخه سفر میکنیم. اونها دونفر بودن . مهدی و یاسمن که چندسال پیش باهم ازدواج کرده بودن و حالا تصمیم داشتن از پاسارگاد تا شیراز رو رکاب بزنن. دعوتش کردم به صبحانه که گفت بذار خانومم بیدار یشه میاییم پیشتون 

منم رفتم و ندا و فرهاد رو بیدار کردم . مهدی و یاسمن هم اومدن و کلی تعریف و خوش و بش و صبحانه ای باهم خوردیم.  

 

فرهاد- مهدی - یاسمن- ندا -آرش   

مهدی و یاسمن اهل اصفهان بودن و این سفر اولین سفر با دوچرخه شون بود . مهدی مهندس بود و کلا بچه های خوبی بودن. بعد صبحانه وسایلمون رو جمع کردیم و رفتیم تا پاسارگاد رو ببینیم. در مورد پاسارگاد زیاد مطلب هست و خیلی ها نوشتن و خیلی گفتن. بنابراین خلاصه میکنم. پاسارگاد در حقیقت اولین پایتخت ایران به حساب میاد . بعدها هگمتانه یا همدان امروزی پایتخت تابستانی و تخت جمشید پایتخت زمستانی شد. پاسارگاد با توجه به مطالعات قبلی در گذشته خیلی سرسبزتر بوده و همین مقبره در باغ بزرگی قرار داشته . مردم تا سالها تصور میکردند اینجا مقبره مادر سلیمان نبی(ع) است. به همین دلیل خیلی از بناها اسم سلیمان را پیشوند یا پسوند دارند.  هخامنشیان بعدها تخت جمشید را بنا گذاشتند اما پاسارگاد باز هم مورد توجه بوده است .

در این مجموعه که اتفاقاً در سازمان یونسکو هم ثبت شده فقط مزار کوروش نیست . کاروانسرا . کاخ پذیرایی. تخت سلیمان . زندان سلیمان . کاخ اختصاصی و چند اثر دیگر هم در این مجموعه هست. همه رو به نوبت دیدیم و در برخی از بناها از اطلاعات ارزشمند راهنماها و در برخی جاها که راهنما نداشت آرش توضیح داد.  

بعد از دیدن بناها افتادیم تو جاده و به ذکر نام خدا روز دیگری رو در جاده شروع کردیم . یکی از زیباترین قسمت های مسیر همین قسمت بود که هم سرسبز بود و هم کوهستانی.  

   

در راه فرصت مناسبی بود تا با مهدی و یاسمن بیشتر حرف بزنیم و بیشتر باهم دوست بشیم.  

از زیبایی های مسیر کاج زارهای فوق العاده زیبایی بود که واقعا محسور کننده بود.  

جالب توجه اینکه ما تو این مسیر برنج کاری هم دیدیم . مادر نصرالله البته قبلا تو یزد به ما گفته بود که اینجا برنج کاری هست و اسمش هم کامفیروزه. اما دیدنش چیز دیگه ای بود.  

 

نزدیک سعادت شهر بودیم که خوردیم به یه سربالایی . سربالایی تندی بود . اما به آرامی و پشت سر هم حرکت میکردیم . سربالایی که تمام شد یکهو افتادیم تو سرپایینی تند . جاده هم شانه نداشت و نمیشد ایستاد. تا اومدیم به خودمون بجنبیم دیدیم که یه تونل جلومونه و حتی اینقدر فرصت نکردیم که چراغی روشن کنیم . همونجوری رفتیم تو تونل . عجب تونل تاریکی هم بود. فقط کافی بود یکی یه ترمز کوچیک بزنه تا همه تو نوتل پهن بشیم . کافی بود کسی یه ذره سرعتشو کم یا زیاد کنه ...  

آنچنان آدرنالینی ترشح کردیم که نفس یاسمن بند اومده بود. تونل که تمام شد سرپایینی ادامه داشت و همون جور اومدیم پایین و عجب لذتی بردیم.  

چیزی به سعادت شهر نبود و دقیقه ای چند رسیدیم به این شهر. بعدش هم رفتیم و تو حیاط یه مسجد نشستیم و ناهار خوردیم.    

 

بعد ناهار بازم ما و جاده....  

هنوز از سعادت شهر در نیومده بودیم که دیدیم یه آقای موتور سوار با سرعت داره میاد و صدامون میکنه . ما هم ترسیدیم گفتیم بینیم چی شده که اینطور یکی داره صدامون میکنه.  

ایستادیم و آقای موتور سوار رسید و با هممون دست داد . یه نوشابه خانواده هم دستش بود. ما هم بهت زده و منتظر حرف زدن اون آقا .  

برگشت گفت بچه ها سر و ته کنید بریم خونه ما...  گفتیم بابا ما باید امشب برسیم تخت جمشید. گفت: بریم خونه ما تخت جمشیدم میریم . گفتیم آخه باید تا شب برسیم تخت جمشید. از اون اصرار و از ما که نه میخواییم بریم برسیم . یکهو یه غصه خیلی عمیقی تو چهره این مرد پیدا شد. برگشت گفت من الان نیم ساعتی دنبال شمامم . رفتم کلی چیز خریدم به خانومم هم زنگ زدم گفتم دوستام دارن با دوچرخه میان. اگه نیایید خیلی بد میشه ... 

اما ما در اوج بی معرفتی گفتیم ناهار خوردیم و باید بریم و نرفتیم خونشون .  

اونم سوار موتور شد و ناراحت رفت . یک ربع بعد هممون پشیمون شدیم که چرا دل اون دوست رو شکستیم .   

تو جاده مردم زیادی به ما لطف کردن و خیلی ها هم مثل همیشه به ما دلگرمی میدادن .  

مردم خوب این سرزمین .  

 

سرزمین ما تنها سرزمینی هست در دنیا که مردمش بهت اصرار میکنن که ببرنت خونه شون و تنها مردمی در دنیا هستن که بهتر از اون چیزی رو که خودشون میخورن جلوت میذارن . مردم این سرزمین رو دوست دارم چون خیلی دوست داشتنی هستن.

  

 

تو مسیر چند مرتبه ای هم ایستادیم. کم کم یاسمن شروع به ابراز ناراحتی کرد. مشکلی که با ندا داشتیم تو اردکان و حالا دیگه حل شده بود اومده بود سراغ یاسمن . زین نامناسب ... ( حالا شاید بعضی از دوستان که با دوچرخه هم سفر نمیرن این سوال براشون ایجاد شده باشه که این چه مشکلیه که فقط سراغ خانم ها میاد. در جواب باید گفت این مشکل به خاطر ساختار بدن خانم هاست که احتیاج به زینی به مراتب پهن تر مخصوصا در سفرهای طولانی دارن. البته این مشکل فقط روز اول سراغشون میاد و کم کم بهش عادت میکنن) 

در کل همین ایستادن های مکرر کلی از زمان رو از ما گرفت و خوردیم به شب. دوستانی که به این مسیر آشنا هستن میدونن که جاده در این مسیر پر از کامیون و ماشین سنگینه و چند دوچرخه سوار در تاریکی شب اصلا شرایط مناسبی از جهت تصادف ندارن .   

در آغوش دریای پارس (4) ابرکوه تا پاسارگاد

صبح زود بود و شب قبلش رو تو یه پارکی که کنار فرمانداری ابرکوه بود گذرونده بودیم . پارک قشنگی بود . پر از درختان صنوبر. شب که رسیده بودیم ابرکوه با وجود اینکه خیلی خسته بودیم. اما چادرهامون رو زدیم و شام درست کردیم. چندتا از بچه های این شهر هم اومدن و با هم حرف زدیم . ابرکوه رو خودم دوبار قبلا اومده بودم اما تا به حال با دوچرخه اینجا نیومده بودم .  

 

بوستانی در ابرکوه -یزد 

بلند شدم و رفتم آب آوردم و چایی درست کردم . ندا هم کم کم بیدار شد و کمک کرد تا صبحانه رو اماده کنیم. اما فرهاد بیدار نمیشد. صبحانه که آماده شد رفتیم و بیدارش کردیم که بابا پاشو زودتر راه بیفتیم جاده طولانی و راه زیاد . ما میخواستیم تا پاسارگاد بریم و با توجه به نوع مسیر زمان زیادی میبرد تا اونجا.   

بعد از صبحانه وسایل رو جمع کردیم و رفتیم به دیدن سرو پیر ابرکوه که شهرت جهانی داشت. سرو ابرکوه بین 4000 تا 8000 سال سن داشت و از جمله پیرترین جانداران در حال زیست جهان است . یکی از کارهای خوب شهرداری ابرکوه همین کشیدن دیوار از شمشاد دور این درخت بزرگ و زیباست. با توجه به اینکه سرو پیر ابرکوه ثبت جهانی یونسکو شده است اینکار که برای حفاظت از پیرترین جاندار ایران است قابل تقدیر میباشد.  

سرو پیر ابرکوه   

کنار سرو چندتا عکس گرفتیم . داشتم به این فکر میکردم که این درخت چه چیزهایی دیده به خودش. شروع تمدن در این مناطق و زندگی انسان در دشتها. حکومت قدرتمند هخامنشیان . ورود اسلام به ایران. حمله مغولها . حکومت صفویان و ....  

به این فکر میکردم که شاید دانه این درخت رو یک پرنده در خاک کرده باشه و چی میدونست این دانه ای که میکاره درختی رو به وجود میاره که هزاران سال سایه بر رهگذران خودش ارزانی میکنه.  

بعد از دیدن سرو راه افتادیم بریم به سمت استان زیبای فارس. این جاده خیلی خاطره انگیز بود . ده پانزده کیلومتری رفته بودیم که دیدیم باند جدیدی دارن برای جاده میسازن و آسفالت هم شده بود و ما هم خدا خواسته رفتیم تو این جاده که ماشین رفت و آمد نمیکرد و خیلی حال میداد.  

 

   

مسیر اما کمی گرم بود و خشک . خوب البته این مسیر از ابتدای سفر همش مسیرهای خشک و گرم بود. اما خوب از اینجا کم کم داشتیم گرمای جنوب رو تجربه میکردیم . ضمن اینکه داشتیم هر روز به تابستان نزدیک تر میشدیم . روز 25 فروردین بود و بهار جنوب. 

ظهر شده بود و فرهاد پیشنهاد داد جایی رو پیدا کنیم و ناهاری بخوریم . دور و بر جاده اما همش خشک بود . دو سه کیلومتر رفتیم تا یک درخت بزرگ در کنار جاده تو یه مزرعه گندم پیدا کردیم و یه راست رفتیم زیرش . عجب درختی بود. حسابی زیرش خنک بود. ناهارمون هم ماست و نان و میوه و کنسرو بادمجان بود. جاتون خالی.  بعد ناهار هم یه استراحت کوتاه ...   

 

  

بعد از ظهر رو همش رکاب زدیم و چندتا روستای سر راه رو هم دیدیم. البته متاسفانه به دلیل رو آوردن روستایی ها به معماری مزخرف سنگ و آهن دیگه اون زیبایی خاص روستاها کمتر دیده میشه مخصوصا روستاهایی که به جاده های اصلی و شهرها نزدیک ترند. ما از این بابت سالها بعد به خودمون خرده خواهیم گرفت که چه چیزهای ارزشمندی رو از دست دادیم. 

دم غروب بود که رسیدیم به روستای زیبای پاسارگاد و چه مردم مهربان و خوبی داشت . با توجه به اینکه این مردم سالهاست که در برخورد با سیاحان خارجی و ایرانی هستند اما اون صداقت و صمیمت و مهمان نوازی خاص روستایی رو حتی از ما چند دوچرخه سوار دریغ نکردن. یادمه اونجا نان خریدیم و مقداری آذوقه و چقدر نانوا و فروشنده با ما با محبت رفتار کردن.  

 

دوست داشتیم زودتر به انتهای جاده ای که مقبره کوروش کبیر در اون واقع شدیم برسیم. وقتی رسیدیم هنگام غروب بود و سایت رو بسته بودن اما مسئول سایت روی مارو زمین نینداخت و گذاشت نیم ساعتی بریم داخل.  

خیلی ذوق کردیم . دیدن آرامگاه کوروش بزرگ برای بار چهارم هنوز برام جذابیت داشت و تازگی . هوا داشت تاریک میشد و ما به ناچار برگشتیم تا فردا صبح بریم سر صبر سایت رو ببینیم.  

یه محوطه ای کنار ورودی پاسارگاد بود که برای پارکینگ ازش استفاده میکردن . همون جا چادر زدیم و شب رو موندیم. چون خیلی خسته بودیم بعد از شام مختصری از خستگی از هوش رفتیم.

در آغوش دریای پارس (۳) نائین

ابتدای سفر بود . ما تصمیم داشتیم از نائین تا قشم رو رکاب بزنیم. حالا چرا نائین ؟!  

نائین رو به این خاطر انتخاب کردیم چون هم شهری کهن بود و کلی جاذبه های فرهنگی و تاریخی داشت و هم اینکه یه دوست خوب اونجا داشتیم. شاید حدس زده باشید بله دوچرخه سوار خوب سفری آقای ( حمزه اکبری) فرزند شهید بزرگواری که عکسشو تو اتاق خیلی قشنگش دیدیم. - حالا کلی در موردش دارم که بنویسم - نزدیک های نائین بودیم که زنگ زدم بهش. باران سبکی میومد. راستش کمی تردید کردم گفتم کاش بی خیال بشم. خوب البته شب بود و چادر زدن تو باران هم جالب نبود. آخرین زنگی که خورد داشتم قطع میکردم که حمزه برداشت. کمی با تردید گفتم که حمزه تویی ؟ با یه صدای شادی گفت بله آقا آرش . بعد کلی خوش و بش گفتم دارم میرسم نائین و اون هم اصرار کرد که بیایید بریم خونه. گرچه دلمون میخواست اما گفتیم شاید این موقع شب ایجاد مزاحمت کنیم. بالاخره وقتی رسیدیم نائین دوباره باهاش تماس گرفتم و آدرس داد و رفتیم و هم دیگرو پیدا کردیم. اون شب حمزه مارو برد خونه قبلی شون. و چقدر خونه قشنگی بود. یه خونه حیاط دار باصفا . البته حمزه خودش گوشه حیاط یه سوئیت درست کرده بود خیلی بانمک و خیلی کامل. همه چیز داشت. آشپزخانه ، اتاق خواب ، انباری، یه حمام فسقلی هم داشت.   

جالب بود تو همچین فضای کوچیکی کلی کتاب و نرم افزار و ابزار سفر و کوله و اینا جا داده بود . به طوری که اصلا جلوی دست و پا رو نمیگرفت . یه ماکروفر هم داشت که خیلی بانمک بود. مطمئنم اینو که میخونه به ماکروفر نگاه میکنه.  

اون شب حمزه خیلی زحمت مارو کشید. برامون شام درست کرد و کلی چیزای خوشمزه داد خوردیم و کلی هم تعریف کردیم. خوب البته ما اولین بار بود که حمزه رو دیده بودیم و کمی یخ هامون آب نشده بود.  

 نائین

  

 یه چیز جالب هم اون شب اتفاق افتاد و اون اینکه آخر شب بود کم کم چشم ها گرم میشد که حمزه یادش افتاد راستی دوچرخه ام کجاست؟!!! دوید رفت دید بعله دوچرخه اش رو پارک کرده تو وسط کوچه . خیلی راحت و آسوده تو کوچه سه چهار ساعتی واسه خودش مونده بود. کسی هم نیومده بود حتی با دنده هاش ور بره

بالاخره اون شب رضایت دادیم به هم که بریم بخوابیم. یه اتاق گرم و نرم و راحت . 

شب خیلی خوبی بود یادمه اون شب کلی رویا دیدم. صبح که بیدار شدیم دیدیم حمزه نیست. کمی وسایلمون رو جمع و جور کردیم که دیدیم حمزه رفته سنگک خریده آورده و کلی خجالتمون داد. صبحانه خوشمزه ای که خوردیم رو هرگز یادم نمیره.  

 حمزه - آرش- ندا

بعد صبحانه رفتیم به دیدن مسجد جامع نائین که زمستانی و تابستانی داشت . بازار زیبای سنتی نائین که حمزه میگفت فیلم پهلوانان نمیمیرند رو اینجا بازی کردن و اینکه این بازار سنتی رو سازمان میراث ثبت و حفظ میکنه. مسجد زیبایی که مقبره چند شخصیت برجسته سیاسی و فرهنگی و مذهبی اونجا بود از جمله مقبره حسن پیرنیا مورخ معروف . بعد به دیدن قلعه تاریخی نائین رفتیم که حمزه میگفت مربوط به دوران باستانه.  

تا ساعت ده و یازده تو نائین بودیم و کلی جارو دیدیم .حمزه خیلی دوست داشت بمونیم و ناهار بریم خدمت مادر گرامی اش. اما خوب باید میرفتیم و جاده زیادی رو در پیش داشتیم.  

حمزه چیزهای زیادی برای یاد گرفتن داشت . فرزند شهید اکبری . عکس این شهید بزرگوار تو اتاقش بود و فکر کنم ارزشمندترین چیز حمزه هم همین عکس پدر بود که با صلابت در سنگر نشسته بود.   

 

 

 

پسری مهربان با آرزوهای زیاد و پشتکار فراوان. چیزی که تو نائین دیدیم این بود که حمزه رو بسیار دوست داشتند. این رو برای اولین بار میگم . اما خوب بایدم دوسش میداشتند. هم خودش فوق العاده پسر خوبی بود و هم یادگار یه بزرگ مرد بود. ما هم خیلی دوسش داریم .  

جاده مارو فرا میخوند و باید میرفتیم به سمت عقدا و اردکان . تو میدان خروجی نائین یه خداحافظی غم انگیز با حمزه کردیم و راهی شدیم . و در طول همه مسیر به اون و به اینهمه معرفت فکر میکردم.  

 

جاده و ما  

 

شهید اکبری پدر بزرگوار حمزه اکبری

سفری دیگر

به زودی میخواییم بریم سفر. سفر به سواحل دریای زیبای مازندران. دیگه ماه رمضان تموم شده و وقت سفره. گرچه احساس میکنم کمی منطقه شلوغ باشه. اما خوب چه میشه کرد. البته دو سه جا تو شمال رو سراغ دارم که هم بکره و هم زیبا و هم خلوت. دعامون کنید.

در آغوش خلیج پارس (2) قسمت اول داراب

 ۲۹ فروردین

وقتی رسیدیم به داراب ظهر شده بود و هوا حسابی گرم بود . خوب تا بحال ما سفر به داراب نداشتیم و این شهر رو نمیشناختیم . اما یه دوست خوب تو این شهر داشتیم که از قبل باهاش هماهنگ کرده بودیم. حامد حسینی عزیز .   

جالب این بود که وقتی رسیدیم داراب همه از ما می پریدن شما مهمان آقای حسینی هستید. مثل اینکه حامد همه مردم شهر رو خبر کرده بود. اما نه این بخاطر اون نبود. حامد و پدرش مردمان محترم و شناخته شده ای در داراب بودند که همه بخاطر اونها مارو تحویل میگرفتن.  

در همین حین یه 206 سفید اومد کنار ما و به ما گفت بیایید دنبال من!!! 

ما هم که از همه جا بیخبر به هم گفتیم این کیه دیگه بیاییم دنبالت که چی بشه؟ اصلا کی هست این؟ 

اما یه حسی میگفت که بریم. بعد اینکه رفتیم 206 دوباره ایستاد و از ما پرسید ناهار خوردید ؟ گفتیم نه گفت : یه رستوران هست بیاید ببرمتون اونحا. ما هم مثل 3 تا بچه خوب رفتیم دنبالش و مارو برد رستوران شاطر عباس. 

گفت هرچی خواستید بخورید. منم که یه بوهایی برده بودم  وقتی رفت زود پریدم غذا سفارش دادم و زودم حساب کردم . ناهار خوبی بود ( برنج و خورشت ) ناهار رو خورده بودیم که یکهو حامد حسینی که تو راه داراب شیراز بود رسید و اومد سروقتمون و همون جا بود که برای اولین بار حامد رو دیدم و مثل دوتا برادر که سالها از هم دورند همدیگرو در آغوش کشیدیم. 

چه حال خوبی داشت اون لحظه . حامد رو دوسال بیشتر بود که میشناختم اما از نزدیک ندیده بودمش.  

بعد اون موقع بود که فهمیدم اون آقاهه که لیلی به لالا ما میذاشت دوست خوب حامد هست که سفارشات ایشون رو با کمال بزرگواری انجام میده. اسمشم بابک خانه. 

همون جا بود که پیشنهاد شد بریم و دوچرخه هارو بذاریم خونه حامد اینا و از اونجا بریم مسجد سنگی رو با ماشین ببینیم.  

اطاعت امر کردیم و بعد از گذاشتن دوچرخه ها در منزل حامد جان راهی مسجد سنگی شدیم.