گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.
گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.

در آغوش دریای پارس (9) تخت جمشید تا شیراز

در ادامه در آغوش دریای پارس (6) لطف کنید دو سطر آخر اون پست رو بخونید تا رشته بیاد دستتون. 

شب شده بود و ما هنوز تو جاده بودیم. یاسمن ابراز ناراحتی میکرد و کم کم این ابراز ناراحتی تبدیل شد به گریه  

مهدی گفت بچه ها شما برید تا من با یاسمن بعدا میام . صد البته حرف مهدی برای ما قابل قبول نبود و اگه همون جا کنار جاده چادر میزدیم ما اونهارو تنها نمیذاشتیم و بریم. پس این حرف رو نشنیده گرفتیم. اما فرهاد رو فرستادیم تا بره و ببینه چقدر دیگه مونده به تخت جمشید. من هم برای اینکه هم جو آرام تر بشه و هم ناراحتی یاسمن کمتر بشه اعلام استراحت دادم و بعد چند دقیقه چراغهایی که همراهمون بود روشن کردیم و دوچرخه هارو دست گرفتیم و راه افتادیم . یاسمن خیلی خسته بود و نمیشد تو این شرایط واسه چند کیلومتر باقیمانده فشار آورد. آرام آرام کنار جاده حرکت میکردیم . من سرخط بودم و ندا هم ته خط و دوتامون چراغهامون رو روشن کرده بودیم. برای اینکه یاسمن احساس بد نداشته باشه که نکنه مزاحم ما شده باشن همش براشون تعریف های خنده دار میکردم تا برسیم.  

در همین حین فرهاد زنگ زد و گفت رسیده. پس ما خیلی نزدیک بودیم  

در حدود نیم ساعت دیگه رسیدیم سر جاده تخت جمشید و همین جا بود که همه بچه ها بخصوص یاسمن با شوق فراوان سوار دوچرخه شون شدن و راه افتادن تا زودتر برسن به تخت جمشید.  

یک ربعی کشید تا رسیدیم به پارک پایین تخت جمشید و چشممون به جمال تخت جمشید (پارسه ) روشن شد که زیر نور نورافکن ها باوقار دیده میشد. عکسی به یادگار گرفتیم که البته تو این عکس به وضوح خستگی یاسمن خانم دیده میشه.  

 

فرهاد و مهدی رفتن و شام خریدن . به شکل معجزه آسایی به سرعت رفتن و برگشتن. با  وانت یه شیرازی بامعرفت و باحال . شام چلومرغ بود و خیلی چسبید. چقدر هم اون شب با مهدی سه تایی خندیدیم . من و فرهاد و مهدی 

صبح زود بیدار شدم و آب جوش درست کردم تا بچه ها که بیدار میشن چای آماده باشه. کم کم هم بچه ها بیدار شدن و صبحانه خوردیم .  

  

بعد صبحانه کمی تو بازارچه پایین تخت جمشید چرخیدیم و بعد رفتیم به دیدن تخت جمشید.   

 

  

من این نگاره رو خیلی دوست دارم . به پشم های این گوسپندها توجه کنید. ببینید چه استادی بوده اون کسی که این نگاره رو کنده. با اون امکانات و در اون عصر. چقدر ترکیب بندی و توجه به جزئیات تو این نگاره به دقت انجام شده. به پاهای سربازها که پشت پاهای گوسپندها هست توجه کنید.   

 

تا ظهر تخت جمشید بودیم و خیلی لذت بردیم از این همه شکوه و عظمت. از این همه جذابیت هنری و تاریخی .

ظهر حرکت کردیم و افتادیم تو جاده. تخت جمشید کناره مرودشت قرار داره و فاصله چندانی نداره . مرودشت یکسری چیز برای ناهار خریدیم و رفتیم به سمت شیراز. جاده مرودشت به شیراز جاده سرسبری بود و خیلی هم هوا خوب بود. داشتیم از این همه زیبایی لذت میبردیم که ... 

دیدم پنچر شدم و حسابی عقب افتادم . خوشبختانه فرهاد پشت سرم بود و کمک کرد تا پنچری دوچرخه رو بگیرم.    

  

تو مسیر خوردیم به یه سربالایی خیلی تند که واقعا نفس گیر بود. خیلی انرژی ازمون گرفت. اما بعدش سرپاینی افتادیم. گرچه بعدش چندتا سربالایی دیگه رو تجربه کردیم. اما هیچ کدوم به همون اولی نمیرسید.  

دم عصر رسیدیم به دروازه قرآن که ورودی شهر شیرازه . اینجا یه اتاف خیلی جالب افتاد. از همه زودتر فرهاد رسید و بعدش من رسیدم و بعد از من یاسمن و در نهایت ندا رسید که تا اومد بایسته فکر کرد یاسمن میخواد حرکت کنه. ترمز نگرفت و همینجوری خورد به یاسمن و پهن شد وسط جاده. اون روز هم جمعه بود و حسابی شلوغ بود . سریعا دویدم و برای اینکه خدای ناکرده ندا نره زیر ماشین به سرعت خودش و دوچرخه اش رو از وسط جاده کشیدم کنار و از طرفی هم خنده ام گرفت که خیلی جالب خورده بود زمین. گرچه ندا ناراحت شد اما بعدا دلشو به دست آوردیم .  

تو شیراز گشتی زدیم و از چند نفر پرسیدیم که تا جایی رو پیدا کنیم و شب بمونیم. یه پارکی بهمون پیشنهاد دادن و رفتیم . پارک بزرگ و قشنگی بود. جایی برای چادر زدن پیدا کردیم و همون جا موندیم. مردم شیراز مردم خوشگذرانی هستن و حسابی پارک شلوغ بود و همه مشغول تفریح کردن. شام رو خوردیم و کمی نشستیم و مردم رو تماشا کردیم . گرچه خیلی خسته بودیم  اما خیلی تعریف کردیم. چه شبی بود اون شب. تا ساعتها بعد از اینکه خوابیدیم هنوز صدای مردم داخل پارک میومد.  

       

در آغوش دریای پارس (8) ساحل دریای پارس و قشم

این پست رو میخوام تقدیم کنم به دوستان خوبم محسن سنایی اردکانی عزیز . محمد شاهکرم . حمزه اکبری . نصرالله جلیلی . حامد حسینی و بابک عزیز و که در طول سفر یا مارو در جمع گرم خانواده خوبشون جا دادن و یا اینکه با تماس های پرمهرشان شادمون کردن و یا اینکه مثل خانم امیدی مهر سفرنامه رو اکنون که مینویسیم با علاقه دنبال میکنن.  

دم صبح بود و هنوز تاریک بود و ما به ساحل دریای پارس رسیده بودیم تو بندر شهید رجایی . منتظر لندی گراف بودیم تا مارو ببره جزیره . چقدر خسته و داغون بودیم . اما وقتی تو اون تاریکی چشممون به آب دریای شکوهمند پارس افتاد و خون تو رگمون دوید. نمیدونید چه حالی داشتیم . بالاخره رسیده بودیم به ساحل دریایی که از ابتدا تا ابد مال مال خودمونه . تمام خستگی 12روز تو سفر بودن و اون شب هم نخوابیدن از تنمون دراومد.  

لندی گراف ( وسیله ای که خودروهارو سوار میکنه و میبره . کامیون و اتوبوس و سواری و صد البته دوچرخه ) آماده بود اما هنوز خودروها به حد کافی نشده بودن تا راه بیافته . ما هم منتظر بودیم و خنکی دریا به صورتمون میزد . کمی باهم کنار آب شوخی کردیم تا خودروهای دیگه ای اومدن و سوار شدن و لندی گراف راه افتاد . ما هم رفتیم و سوار شدیم . نمیدونم دوستانی که سفرنامه رو میخونن تا به حال این وسیله رو امتحان کردن یا نه ولی به نظر من خیلی وسیله باحالیه . اون شب رو دریا آنچنان آرامشی بود که حد نداشت. لندیگراف به آرامی حرکت میکرد و صدای موتور دیزلی اش سکوت دریا رو میشکست .  

وقتی رسیدیم به ساحل اتوبوس مارو برد به بندر درگهان. راننده جالبی داشت . فقط حرف میزد و میخورد . گاهی اوقات هم برای چند ثانیه خوابش میبرد و میرفتیم در امان خدا . البته همه خواب بودن و ما سه تا که جلو نشسته بودیم شاهد این ماجرا بودیم. یهو بیدار میشد و اتوبوس رو میکشوند تو جاده و دوباره میخورد و حرف میزد .   

بالاخره با کلی هیجان رسیدیم به بندر درگهان. در ادامه شیرین کاری های راننده محترم وقتی رسیدیم به درگهان ماشین رو کنار خیابان پارک کرد یه پتو برداشت رفت جلو اتوبوس پهن کرد رو زمین خوابید. مسافرها هم همینجوری خوابیده بودن تو اتوبوس راحت . هیچ کس هم بهشون نگفت رسیدیم پاشید برید. خیلی راحت و آسوده.  

دوچرخه مون رو برداشتیم رفتیم ...  

رفتیم یه پارکی پیدا کردیم لب ساحل . آفتاب هم داشت از پشت آبهای گرممون طلوع میکرد. چه تصویر زیبایی بود طلوع آفتاب روی دریا . تو پارک چادر زدیم و خواستیم کمی استراحت کنیم. اما یک ربعی نشده بود که هوا گرم و شرجی شد و از طرفی هم حشره محترمی به نام مگس امانمون رو برید. دیگه نمیشد خوابید. پاشدیم تا صبحانه بخوریم . نان و عسل. ( عسل هم که مطلوب دوست خوبمون جناب مگس ) چشممون رو درآوردن.   

با هر مکافاتی صبحانه رو خوردیم و رفتیم کمی درگهان رو بگردیم . اما خوب چیز خاصی هم نداشت و کمی تو ذوق میزد. تصور کنید روستایی رو که پاساژهای بزرگ داره و پشت پاساژها خونه های خشت و گلی . نه آنچنان مدرن بود و نه آنچنان سنتی.  

تصمیم گرفتیم بریم به شهر قشم . فاصله درگهان تا قشم حدود 20 کیلومتره . فاصله این دو تا نقطه از هم فقط زمین های پست و بی حاصلیه که چشم رو خسته میکنه . هوای گرم و شرجی بیشتر شده بود و برای ما که بیشتر عمر رو تو کوهستان گذروندیم سخت بود تنفس تو همچین هوایی.        

 

نیم ساعتی کشید تا رسیدیم به شهر قشم. تو قشم نه کسی رو داشتیم و نه جایی بلد بودیم که بشه چادر زد و موند. به نظر من رسید که بریم تربیت بدنی قشم شاید جا بهمون دادن . اما تربیت بدنی خیلی رفتار مناسبی با ما نداشت . خوب البته امکانات کمی هم داشتن و از طرفی هم ورزشکاران سه گانه اومده بودن اونجا و جایی برای سه تا دوچرخه سوار سیاح آواره نداشتن. 

زنگ زدیم به دوستمون آقای امیری که اهل هرمزگانه. همون آقایی که دوچرخه آبی رو ساخته . گفت برید سازمان منطقه آزاد . رفتیم و چهار ساعت مارو اینور و اونور کردن. هی رفتیم منطقه آزاد هی رفتیم مدیریت گردشگری. چهار ساعت وقت مارو گرفتن و در نهایت هیچ کاری برای ما نکردن. معمولا این کم لطفی هارو نمی نویسم اما این یکی دیگه خیلی کم لطفی بود و همون موقع تصمیم گرفتم حداقل بنویسم تا دوستان بدونن اگه به این جزیره سفر کردن رو برخی سازمانها حسابی باز نکنن.  

خسته و ناراحت رفتیم تا جایی رو پیدا کنیم و بتونیم کمی استراحت کنیم .  

 

رفتیم و به پیشنهاد یکی از ساکنین لب ساحل جنوبی قشم چادر زدیم . جای خوبی بود. آب نزدیک بود اما خوردنی نبود. جای ساکت و آرومی بود. شوق دیدن این همه عظمت مارو  کشوند به کف دریا که جذر کرده بود و پایین رفته بود . پر از صدف و حلزون و توتیای دریایی .  

  

چندتا عکس هم گرفتیم لب ساحل اما خیلی خسته بودیم . تمام شب قبل بیدار بودیم و تو روز هم یا رکاب زدیم و یا در گرما منتظر و معطل مون کرده بودن . کمی از شیرینی سفر رو اینجور اتفاقات کمرنگ کرد.  اون شب شام که خوردیم رفتم و کمی لب ساحل نشستم و به موج هایی که به صخره ها می کوبید نگاه کردم . اینجا دریای پارس بود . دریایی که خیلی ها برای حفظش و خاکی که هیچ وقت از هم جدا نبوده و نیست جان و مال شون رو فدا کردن تا باشه و پارس باشه. به یاد مردان مردی بودم که وسعت وجودشون به اندازه همین دریاست. مردانی که پرکشیدند تا ما بتونیم بشینیم لب این ساحل و دست و پنجه نرم کردن  موج و صخره رو تماشا کنیم. روحشون شاد.  

ندا اومد سراغمو ازم خواست بریم و بخوابیم . سکوت دریا و شب با خواب خوشی پیوند خورد.     

 

در آغوش دریای پارس (7) داراب

صبح زود بود . نمازمو که خونده بودم دیگه خوابم نبرده بود و داشتم به سقف نگاه میکردم . حوصله ام سر رفته بود و میخواستم خودمو کمی سرگرم کنم. دوربین رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون و رفتم سر وقت حامد که تو حال خوابیده بود . دیدم اونم داره تو جاش وول میخوره . بهش گفتم حامد چطوری کمی باهامون حرف بزن . دیشب منزل حامد اینا یه شام خوشمزه در کنار حاج آقا حسینی پدر حامد و مدر گرامی اش خورده بودیم و کلی هم بهمون خوش گذشته بود . عصرش هم حامد مارو برده بود دیدن مسجد سنگی که البته اینا رو تو قسمت اول همین سفرنامه گفتم .  

بله حامد شروع کرد از اینکه خیلی خوشحالم که اومدین به شهر ما و داراب خیلی شهر عالی و ما تلاش خودمون رو کردیم که تبلیغ خوبی برای داراب باشه و ...  

همون جا قول دادم که کلی چیز در مورد داراب بنویسم . فایل صوتی این گفتگو رو میذارم دوست داشتید بگیرید گوش کنید.  فایل صوتی گفتگو

چیزی نگذشت که ندا هم از خواب بیدار شد و  صبحانه رو با مادر حامد آماده کردند. عجب صبحانه ای هم بود .یادمه حاج آقا هم رفته بود باغ یه سر و گوشی آب بده . صبح زود ما دم ظهر اون بود. سحرخیز و پرتلاش.   

حامد زنگ زد به بابک و بابک هم زحمت کشید اومد و داداش حامد هم که البته ما ندیدیمش هم ماشینش رو داده بود به حامد که زحمت با ما بودن رو بکشه.  جا داره که ازش تشکر کنیم.   

حامد پیشنهاد داد بریم اول سد داراب رو که داشتن می ساختنش نشونمون بده . موافقت شد و رفتیم .  

 

یکسری هم پرنده اطراف سد زندگی میکردن که اسمشون آبچلیک تالابیه،زیستگاشم مناطق باتلاقی اب شیرین ومناطق جذر و مدی ودشتهای سیلابی. 

 

کنار سد یه عده عشایر هم ساکن بودن که بز نگه میداشتن. با بزها و بزغاله های اونها هم چند دقیقه ای سرگرم شدیم . در کل بسیار جای جالب و رویایی بود .  

بعد از برگشت از سد بابک و حامد تو ماشین مشورت کردن که مارو دیگه کجا ببرن که به این نتیجه رسیدن که بریم باغ مرکبات حامد اینا. ( اینجا از اونجاهای خوشمزه سفر بود

یه باغ خیلی خوشگل با یه خونه دو طبقه که پر پرتقال و لیمو شیرین و لیموترش و نارنج بود.  عجب پرتقال هایی هم داشت . شیرین و آب دار.  

این فصل فصلی بود که نارنج ها گل داده بودن و عطر بهارنارنج تمام باغ رو پر کرده بود. چندتا از اون پرتقال ها کندیم و خوردیم . دروغ نگفته باشم بهترین پرتقال هایی بود که تا به حال خوردم . امیدوارم پرتقال معروف داراب رو یه رو امتحان کنید.   

 

بعد اینکه هرکدوم چندتا پرتقال چیدیم و خوردیم حامد مارو برد تو اون خونه باغی دو طبقه که طبقه اولش یه پیرمرد که نگهبان باغ بود زندگی میکرد و طبقه بالاش هم یه اتاق نقلی خیلی خوشگل بود . اینقدر این اتاق قشنگ و ترو تمیز بود خیلی دوست داشتم شب برگردیم و همین جا باشیم .  

 

دوساعتی اونجا بودیم . حامد پیشنهاد داد بریم خونه ناهارو بخوریم و بعد از ظهر ببرتمون یه جای معروف و زیبای داراب. جمع و جور کردیم و رفتیم خونه. عجب ناهاری بود . مثل همیشه خوشمزه و خوب. مادر حامد دریایی از تجربه اس تو آشپزی ( مثل مامان خودم )  

چون خیلی مشتاق بودیم زودتر بریم جاهای بیشتری از داراب رو ببینیم بعد ناهار استراحت نکردیم . اصولا به نظر من خوابیدن تو سفر کار جالبی نیست . حیف آدم بره سفر بخوابه .  

حامد اول مارو برد به دیدن نقش شاهپور که بسیار شکوهمند بود .نقش شاهپور مربوط بود به دوران ساسانی و پیروزی شاهپور اول رو در سالهای 242 و 243 بر رومیان نشان میداد. در مقابل پادشاه ایران تصویر اسرای رومی به همراه کالسکه غنایم و سردار رومی که از شاهپور طلب بخشش مینماید قرار دارد. پشت سر او هم درباریان و روحانیان هستند. در زیر پای اسب شاهپور هم که البته خیلی واضح نیست مردی هست که باید گردبانوس رومی باشد .   

   

بعد از نقش شاهپور دیگه دم غروب بود که رفتیم به دیدن دارابگرد که از بهترین جاهایی بود که تو این سفر دیدیم . دارابگرد از دوران ساسانی باقی مونده و واقعا گرد گرده . این رو از عکس هوایی دارابگرد کاملا میشه دید.  

  

این شهر باستانی در 11 کیلومتری جنوب شهر فعلی داراب در کنار جاده جدید داراب- شیراز قرار داره.

شهر دارابگرد از کهن ترین شهرهای ایران و جهان محسوب می شه و پیشینه آن به بیش از 2000 تا 3000 سال می رسه.
سبک بنای شهر اقتباس از شهرهای قدیم بین النهرین باستان بوده .
دیوار پیرامون شهر باقی مانده و برخی از بقایای بناها از جمله کاخ و قلعه حاکم شهر بر فراز قله میانی دیده می شه.

بنای شهر دارابگرد بر مبنای برخی روایات تاریخی منسوب به داراب پسر بهمن پسر اسفندیار کیانی بوده  و شاعر نامدار ایرانی فردوسی طوسی در توصیف ایجاد شهر دارابگرد توسط داراب شاه می سراید:

"چو دیوار شهر اندر آورد گرد  

ورانام کردند دارابگرد
ز هر بیشه ای کارگر خواستند  

همه شهر از ایشان بیاراستند"

طرح و نقشه مدور شهر دارابگرد از اصول شهرسازی آسیای غرب اقتباس شده  و برای حفاظت از شهر خندقی پیرامون آن حفر کرده ان. محیط دیوار شهر حدود 6 کیلومتره.

کنار دارابگرد البته یه امامزاده بود که حامد گفت اینجا مقبره فرستاده امام حسن مجتبی (ع) دحبه کلبی انصاریه .   

  

شهر دارابگرد رو دیدیم . مناظر زیبای شهر دارابگرد و غروب زیبای خورشید به همراه گله گوسپندانی که از چرا برمیگشتند واقعاً محسور کننده بود .  

 

آفتاب غروب کرد و ما برگشتیم . در راه بازگشت عطر خوش بهارنارنج که از باغهایی نارنج می اومد خیال انگیز بود .  

شب منزل حاج آقا حسینی تا دیر وقت نشستیم و با حامد صحبت کردیم . اون شب هم شبی بود . دیر وقت بود که خوابیدیم .

در آغوش دریای پارس(6) پاسارگاد تا تخت جمشید

صبح زود بود و هنوز آفتاب طلوع نکرده بود. از چادر زدم بیرون تا وضویی بگیرم و نمازی بخونم. یه خنکی دلنشینی همه فضا رو پرکرده بود. اصولا نمیدونم چه رازی هست که نمازهای صبح تو سفر خیلی میچسبه. درسته خسته ای ، درسته دلت میخواد بخوابی ، درسته تو کیسه خواب گرمه ، اما خداییش نماز خوندن تو طبیعت . اونم وقتی که نماز میخونی و بعدش هم از گوشه آسمان خورشید طلوع میکنه رو نمیشه با هیچ چیز عوض کرد.  

آره داشتم میگفتم از چادر درومدم و رفتم وضو بگیرم . آب که زدم به صورتم خنکی آب حسابی حالم رو جا آورد. یه نگاه کردم و تو گرگ و میش اطراف مقبره کوروش بزرگ رو دیدم که با صلابت و سکوت در پهنه دشت آسوده بود. آره ما تو پاسارگاد بودیم . کنار آرامگاه کوروش بزرگ 

داشتم برمیگشتم که سنگی پیدا کنم و نمازمو بخونم که دیدم یه چادر آبی اون دورتر هست و دوتا دوچرخه سفری هم کنار چادر پارکه. گفتم چه جالب اینا هم مثل ما با دوچرخه سفر میکنن. رفتم و نمازو خوندم و بعدش هم چایی درست کردم و خورشید طلوع کرد. دیدم از اون چادر آبی که تا به حال زیر نظرش داشتم یه آقایی درومد. بلند شدم و برای ارضاء حس کنجکاوی رفتم به سمتش. وقتی دیدمش تصور کردم خارجی هستن در نتیجه در دو ثانیه همه کلماتی که از زبان انگلیسی تو ذهن داشتم مرور کردم تا حداقل بتونم منظورمو بفهمونم و بهشون بگم که ماهم با دوچرخه سفر میکنیم .  

تا رسیدم بهش باهاش دست دادم و منتظر کلمه ای ازش بودم که پشتشو بیاد. یهو گفت سلام خوبید. خوشحال شدم که فهمیدم هموطن هستن. من هم شروع کردم حال و احوالو بهش گفتم که ماهم با دوچرخه سفر میکنیم. اونها دونفر بودن . مهدی و یاسمن که چندسال پیش باهم ازدواج کرده بودن و حالا تصمیم داشتن از پاسارگاد تا شیراز رو رکاب بزنن. دعوتش کردم به صبحانه که گفت بذار خانومم بیدار یشه میاییم پیشتون 

منم رفتم و ندا و فرهاد رو بیدار کردم . مهدی و یاسمن هم اومدن و کلی تعریف و خوش و بش و صبحانه ای باهم خوردیم.  

 

فرهاد- مهدی - یاسمن- ندا -آرش   

مهدی و یاسمن اهل اصفهان بودن و این سفر اولین سفر با دوچرخه شون بود . مهدی مهندس بود و کلا بچه های خوبی بودن. بعد صبحانه وسایلمون رو جمع کردیم و رفتیم تا پاسارگاد رو ببینیم. در مورد پاسارگاد زیاد مطلب هست و خیلی ها نوشتن و خیلی گفتن. بنابراین خلاصه میکنم. پاسارگاد در حقیقت اولین پایتخت ایران به حساب میاد . بعدها هگمتانه یا همدان امروزی پایتخت تابستانی و تخت جمشید پایتخت زمستانی شد. پاسارگاد با توجه به مطالعات قبلی در گذشته خیلی سرسبزتر بوده و همین مقبره در باغ بزرگی قرار داشته . مردم تا سالها تصور میکردند اینجا مقبره مادر سلیمان نبی(ع) است. به همین دلیل خیلی از بناها اسم سلیمان را پیشوند یا پسوند دارند.  هخامنشیان بعدها تخت جمشید را بنا گذاشتند اما پاسارگاد باز هم مورد توجه بوده است .

در این مجموعه که اتفاقاً در سازمان یونسکو هم ثبت شده فقط مزار کوروش نیست . کاروانسرا . کاخ پذیرایی. تخت سلیمان . زندان سلیمان . کاخ اختصاصی و چند اثر دیگر هم در این مجموعه هست. همه رو به نوبت دیدیم و در برخی از بناها از اطلاعات ارزشمند راهنماها و در برخی جاها که راهنما نداشت آرش توضیح داد.  

بعد از دیدن بناها افتادیم تو جاده و به ذکر نام خدا روز دیگری رو در جاده شروع کردیم . یکی از زیباترین قسمت های مسیر همین قسمت بود که هم سرسبز بود و هم کوهستانی.  

   

در راه فرصت مناسبی بود تا با مهدی و یاسمن بیشتر حرف بزنیم و بیشتر باهم دوست بشیم.  

از زیبایی های مسیر کاج زارهای فوق العاده زیبایی بود که واقعا محسور کننده بود.  

جالب توجه اینکه ما تو این مسیر برنج کاری هم دیدیم . مادر نصرالله البته قبلا تو یزد به ما گفته بود که اینجا برنج کاری هست و اسمش هم کامفیروزه. اما دیدنش چیز دیگه ای بود.  

 

نزدیک سعادت شهر بودیم که خوردیم به یه سربالایی . سربالایی تندی بود . اما به آرامی و پشت سر هم حرکت میکردیم . سربالایی که تمام شد یکهو افتادیم تو سرپایینی تند . جاده هم شانه نداشت و نمیشد ایستاد. تا اومدیم به خودمون بجنبیم دیدیم که یه تونل جلومونه و حتی اینقدر فرصت نکردیم که چراغی روشن کنیم . همونجوری رفتیم تو تونل . عجب تونل تاریکی هم بود. فقط کافی بود یکی یه ترمز کوچیک بزنه تا همه تو نوتل پهن بشیم . کافی بود کسی یه ذره سرعتشو کم یا زیاد کنه ...  

آنچنان آدرنالینی ترشح کردیم که نفس یاسمن بند اومده بود. تونل که تمام شد سرپایینی ادامه داشت و همون جور اومدیم پایین و عجب لذتی بردیم.  

چیزی به سعادت شهر نبود و دقیقه ای چند رسیدیم به این شهر. بعدش هم رفتیم و تو حیاط یه مسجد نشستیم و ناهار خوردیم.    

 

بعد ناهار بازم ما و جاده....  

هنوز از سعادت شهر در نیومده بودیم که دیدیم یه آقای موتور سوار با سرعت داره میاد و صدامون میکنه . ما هم ترسیدیم گفتیم بینیم چی شده که اینطور یکی داره صدامون میکنه.  

ایستادیم و آقای موتور سوار رسید و با هممون دست داد . یه نوشابه خانواده هم دستش بود. ما هم بهت زده و منتظر حرف زدن اون آقا .  

برگشت گفت بچه ها سر و ته کنید بریم خونه ما...  گفتیم بابا ما باید امشب برسیم تخت جمشید. گفت: بریم خونه ما تخت جمشیدم میریم . گفتیم آخه باید تا شب برسیم تخت جمشید. از اون اصرار و از ما که نه میخواییم بریم برسیم . یکهو یه غصه خیلی عمیقی تو چهره این مرد پیدا شد. برگشت گفت من الان نیم ساعتی دنبال شمامم . رفتم کلی چیز خریدم به خانومم هم زنگ زدم گفتم دوستام دارن با دوچرخه میان. اگه نیایید خیلی بد میشه ... 

اما ما در اوج بی معرفتی گفتیم ناهار خوردیم و باید بریم و نرفتیم خونشون .  

اونم سوار موتور شد و ناراحت رفت . یک ربع بعد هممون پشیمون شدیم که چرا دل اون دوست رو شکستیم .   

تو جاده مردم زیادی به ما لطف کردن و خیلی ها هم مثل همیشه به ما دلگرمی میدادن .  

مردم خوب این سرزمین .  

 

سرزمین ما تنها سرزمینی هست در دنیا که مردمش بهت اصرار میکنن که ببرنت خونه شون و تنها مردمی در دنیا هستن که بهتر از اون چیزی رو که خودشون میخورن جلوت میذارن . مردم این سرزمین رو دوست دارم چون خیلی دوست داشتنی هستن.

  

 

تو مسیر چند مرتبه ای هم ایستادیم. کم کم یاسمن شروع به ابراز ناراحتی کرد. مشکلی که با ندا داشتیم تو اردکان و حالا دیگه حل شده بود اومده بود سراغ یاسمن . زین نامناسب ... ( حالا شاید بعضی از دوستان که با دوچرخه هم سفر نمیرن این سوال براشون ایجاد شده باشه که این چه مشکلیه که فقط سراغ خانم ها میاد. در جواب باید گفت این مشکل به خاطر ساختار بدن خانم هاست که احتیاج به زینی به مراتب پهن تر مخصوصا در سفرهای طولانی دارن. البته این مشکل فقط روز اول سراغشون میاد و کم کم بهش عادت میکنن) 

در کل همین ایستادن های مکرر کلی از زمان رو از ما گرفت و خوردیم به شب. دوستانی که به این مسیر آشنا هستن میدونن که جاده در این مسیر پر از کامیون و ماشین سنگینه و چند دوچرخه سوار در تاریکی شب اصلا شرایط مناسبی از جهت تصادف ندارن .   

در آغوش دریای پارس (5) نائین تا اردکان

از حمزه خداحافظی کرده بودیم و در راه عقدا و اردکان بودیم . خوب برنامه ما این بود که تا شب برسیم به اردکان. هنوز بدنمون به سفر عادت نکرده بود و باید طبق یک روش که همیشه بکار میبردیم روزهای اول رو مسیرهای کوتاه تری میرفتیم و کم کم بیشتر به خودمون فشار میاوردیم و مسیرهای طولانی تری رو پیش رو قرار میدادیم.  

از نائین تا اردکان مسیر خیلی طولانی نیست.( حدوداً 112 کیلومتر ) و شیب بسیار ملایمی از سمت نائین به اردکان هست.  طبق برنامه ما باید تا ظهر میرسیدیم به کاروانسرای رشتی عقدا که مربوط بود به عصر قاجار و از جمله کاروانسراهای چهارایوانی دشت فلات ایرانه . ویژگی این کاروانسرا بادگیر بسیار زیبای این کاروانسراست که بر بام قسمت شاه نشین تابستانی قرار دارد. در حال حاضر از این کاروانسرا به عنوان یک مجتمع فرهنگی استفاده میشه. البته گوشه ای از اون هم رستوران هست.  

  

  

هوا داشت گرمتر میشد و من هم اصرار داشتم تا ظهر برسیم به عقدا چون از نائین دیر راه افتاده بودیم و اصلا دلم نمیخواست تو تاریکی برسیم به اردکان. ضمن اینکه از عقدا تا اردکان مسیر بیشتری داشتم .  

کم کم ندا احساس خستگی میکرد و چون زین مناسبی هم نداشت ( یا شایدم به زینش عادت نکرده بود ) وضعیتش بدتر شده بود و نگرانمون کرده بود. سعی میکردیم تو فاصله های کمتری استراحت بکنیم تا تجدید قوا کنه و همین هم زمان رو از ما میگرفت .  

تو راه از دور یه عمارت قدیمی رو دیدیم درست سر مرز بین استان یزد و اصفهان . چندتا درخت هم دور و برش بود و به نظر جای مناسبی برای ایستادن بود . وقتی بهش رسیدیم دیدیم عده ای چوپان با تعدادی گوسفند و بز اونجا اتراق کردن. طبق معمول گرفتن آب رو بهانه کردیم تا با این دوستان معاشرت کنیم . چون خوب قسمت مهمی از اهداف گروه ما آشنایی با مردم ایران.  

سلام و علیکی کردیم و ازشون آب خواستیم اما نه آب بهمون دادن و نه معاشرتی کردن . ما هم رفتیم یه گوشه اون عمارت قدیمی نشستیم آب و چای خودمون رو خوردیم     

 

 

پس از کمی استراحت راه افتادیم. چیز زیادی نمونده بود تا به عقدا برسیم. خیلی سعی کردیم ندارو مراعات کنیم و با مراعات و روحیه دادن و الان میرسیم الان میرسیم بالاخره ساعت دو رسیدیم به کاروانسرای عقدا. در کاروانسرا باز بود و کسی هم داخلش نبود. ناهاری خوردیم چایی و نماز و کمی استراحت. کاروانسرا رو یک تاجر به همین نام ساخته . احتمالاً باید اهل شهر رشت بوده باشد و یا این لقب ایشان بوده . 

در وسط کاروانسرا یک مهتابی وجود داره . معمولا مهتابی ها برای نقالی استفاده میشده اند که نقال در شبهای طولانی دور هم نشستن شاهنامه خوانی و یا قصه گویی میکرده است . گاهی اوقات هم جایی بوده است تا بزرگی برای بقیه حرف بزند و نصیحتی کند.  

بعد از یک ساعت این منزل را هم به قصد منزل بعدی ترک کردیم و همه تلاشمان این بود که تا پیش از تاریکی به سرزمین مردم خوب . شهر محسن سنایی عزیز برسیم. در راه تلاش زیادی باید می شد تا هم ندا دچار زدگی سفر نشود هم اینکه به موقع برسیم.  

این مسیر را بسیار زیاد رکاب زده بودیم . تقریبا این مسیر رو به اندازه مسیرهای همدان رفتیم.  

هوا داشت تاریک میشد و ما هنوز در بیست کیلومتری اردکان بودیم و متاسفانه به شب خوردیم و کار خطرناک. همین تاریکی باعث شد داخل کمربندی مخصوص کامیونها بشویم و کلی از اردکان دور شدیم . زمانی متوجه این موضوع شدیم که دیدیم از چراغهای شهر دورتر و دورتر میشیم . چاره ای نبود باید راهی به سمت اردکان پیدا میکردیم. بنابراین کاری غیرمعمول کردیم. درسته زدیم به بیابون و مستقیم انداختیم به سمت نور شهر. نیم ساعتی رفتیم تا رسیدیم به جاده . با چراغ فلاشر از سمت راست جاده یک طرفه و با ترس و لرز در حالت برعکس حرکت خودروها رکاب میزدیم و هر کامیونی که از کنارمون میگذشت کلی خوف میکردیم . اما خوب هیجان هم داشت. بالاخره با هزار مصیبت رسیدیم به یه میدان که بعدا فهمیدیم بالاترین میدان میبد هست . اسم میدان خاطرم نیست اما همین بس که بعد میدان دیگه شهر تموم میشد.  

با توجه به اینکه میبد و اردکان بهم چسبیده هستن بعد از پرس و جو از داخل شهر به سمت اردکان راه افتادیم و همه مسیر تا میدان آیت الله خاتمی اردکان سرپایینی بود و چقدر هم حال میداد. یکی از جذاب ترین قسمت های سفر همی جا بود.  

ساعت هشت رسیدیم به منزل خانواده محترم سنایی و مثل همیشه کلی مهمون نوازی این خانواده محترم. احسان خوشبختانه بود و مسعود و آقای سنایی و خانم سنایی و خانم مسعود هم بودن و شبی به یادماندنی با دستپخت خانم سنایی گذشت.  

آخر شب هم که البته تو اردکان ده شب حساب میشه از فرط خستگی فقط یه گوشه خزیدیم و خواب.  

منزل خانواده سنایی