گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.
گروه  دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

گروه دوچرخه سواری و طبیعتگردی آنادانا- همدان

هرکجا سازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی ، یاد ما کن.

ما فقط یک زمین داریم(1/5) در شیرین آباد

وقتی رفتیم داخل دیدیم که یه خونه روستایی شمالی خیلی قشنگ و البته دنجه و خیلی خوشحال شدیم. طویله و سرویس بهداشتی طبقه اول بود و طبقه بالا هم خونه .

چندتا گوسپند و بزغاله و گاو هم تو طویله بودن . خروس و مرغ هم که پای ثابت خونه های روستایی. دوتا سگ گنده هم تو حیاط میچرخیدن و پست میدادن. تو خونه که رفتیم دیدیم آقا نقی و خانومش که میشدن خواهر و شوهر خواهر قاسم منتظر ورود ما هستن و وقتی باهاشون حال و احوال کردیم کلی انرژی ازشون دریافت کردیم.

با اینکه خیلی خسته بودیم اما نشستیم و با آقا نقی هم کلام شدیم و صحبت های زیادی کردیم . از اینکه این جنگل ها خوبه که کمتر تخریب شده و مردم هنوز رو نیاوردن به ویلاسازی تا اینکه ایشون میگفت من گوسفند بفرستم همدان برات اونجا تو بفروش تا اینکه گوشت تو همدان چقدره و برنج چقدره .

همینطور که داشتیم حرف میزدیم خوابم میگرفت و خسته بودم اما نمیشد رو اومد که نقی جان بذار بریم کمی استراحت کنیم گوسپند رو هم نوکرتم استعداد مال فروشی رو خداییش تو خودم سراغ ندارم

یهو خانم آقا نقی گفت شام خوردین و ما هم بدون تعارف گفتیم: نه ولی میخواستیم شام بعضی از دوستان جنگل نشین بشیم. بنابراین شام اومد و ما دوتا همچون دو از قحطی برگشته شروع به خوردن کردیم . اعضاء خانواده هم مارو تماشا میکردن و از احتمالا از غذا خوردن ما لذت میبردن 

بعد شام خیلی خیلی خوابمون میومد

پا شدم برم مسواک بزنم و بیام که دیدم به به آقا سگه تو حیاط پشه پر بزنه نعلش میکنه . اومدم تو که از کسی برای تعامل برقرار کردن با آقا سگه کمک بگیرم که گفتن سگه حرمت مهمون صاحبخانه رو نگه میداره و البته همینطور هم بود.  فکر میکردیم طبق معمول اکثر خانواده های روستایی این دوستان هم زود میخوابن اما زهی خیال باطل . تا دو نیمه شب نشسته بودیم و من هم چرت میزدم . نهایتاً همون حول و حوش خوابیدیم و شب تموم شد.

ما فقط یک زمین داریم (1) شاهرود تا شیرین آباد

این قسمت سفرنامه رو میخوام تقدیم کنم به خانم ندا گمار که همسفری بسیار توانمند و صبور بوده و هستند.  

این قسمت سفرنامه از جذاب ترین قسمت هاست که امیدوارم مورد پسند باشه .  

دم ظهر بود که رسیدیم شاهرود . هوا آفتابی بود و شهر هم خیلی خلوت بود. چندتا دوچرخه سوار نوجوان داشتن تو شهر رکاب میزدند. ازشون پرسیدیم که تربیت بدنی کجاست و نشونمون دادن . رفتیم تربیت بدنی شاهرود که کنار یه پارک بزرگ بود. رفتیم و البته راهنماییمون کردن به سمت خوابگاه . خوابگاه خوبی بود. چون بعد نوروز هم بود هیچ کس بغیر ما نبود و تنها بودیم. شب هم رفتیم شاهرودگردی که البته متاسفانه این شهر به گفته ساکنان خودش چیزی برای دیدن نداشت. بنابراین فقط تو شهر گشتیم و خرید کردیم . برگشتیم خوابگاه تا شام رو درست کنیم . بعد شام هم خوابیدیم. کلا تو شاهرود چیز قابل گفتن برامون پیش نیومد.  

صبح زود برای دیدن شهر بسطام و نوخرقان و البته دیدن جنگل های زیبای ابر به سمت شمال شرق به راه افتادیم. شهر بسطام شهر خیلی بزرگی نبود اما کلی چیز برای دیدن داشت. راستش پیش خودمون گفتیم کاش یه ساعت بیشتر رکاب میزدیم و میومدیم شب رو بسطام میموندیم. تو بسطام رفتیم امامزاده معروفی که داره رو (امامزاده محمد ع) زیارت کردیم و مزار بایزید بسطامی رو هم دیدیم . حیاط امامزاد پر از کبوتر بود و خیلی هم خلوت بود و حس و حال خوبی داشت.  

 

 

با اینکه دوست داشتیم جاهای دیگه بسطام رو هم ببینیم اما فرصت کمی داشتیم و باید هر چه زودتر میرفتیم تا شب بتونیم برسیم به شیرین آباد. بنابراین حرکت کردیم به سمت نوخرقان.  

روستای قلعه نوخرقان هم از روستاهای تاریخی استان سمنان بود که مزار شیخ ابوالحسن خرقانی از عرفای بزرگ ایران درش قرار داره. تو سفر سال 87 ما بطور اتفاقی وقتی داشتیم از این مسیر میرفتیم به سمت جنگل ابر به این روستا و مزار شیخ ابوالحسن برخوردیم. مزار این عارف بزرگ هم خیلی باصفا و دلبازه. پر از درختان سرسبز و آبی که از درون حیاطش میگذره.  

مزار رو که دیدیم تو حیاطش نشستیم و چایی خوردیم . در مورد روستای نوخرقان باید بگم کم کم داره تبدیل به شهر میشه و ساخت و ساز زیادی درش در حال انجام که متاسفانه یکی دوسال دیگه سیمای روستایی و سنتی خودش رو از دست میده و به شهرک تبدیل میشه.   

دقیقا از پشت مزار یه راه خاکی هست که میره به سمت روستای ابر . همون راه رو در پیش گرفتیم و رفتیم به سمت روستا.  

 

روستای ابر تو دره قرار گرفته و تا یک کیلومتری روستا نمیشه دیدش . ندا هم چون اولین بارش بود که از این مسیر میرفت همش میپرسید کو روستای ابر. آخرشم حواسش نشد و وقتی از روستا گذشتیم پرسید چرا به روستا نمیرسیم و وقتی شنید که ازش گذشتیم میگفت اصلا روستایی نبوده.  

از اینجا به بعد دیگه سربالایی کوهستانی شروع میشه و کم کم ارتفاع میگیریم. جاده خوب بود . خاکی بود اما کوبیده شده بود و بجز سربالایی بودن مسیر چیز آزاردهنده ای نبود. هوا هم خوب بود و باد چندانی نداشتیم. پنج شش کیلومتری رفتیم و استراحت کردیم. شیب داشت کم کم تندتر میشد و  سه ساعت دیگه هم غروب بود.  

همه تلاشمون این بود که زودتر برسیم به یال . اگه میرسیدیم به یال دیگه بقیه اش سرپایینی بود و میتونستیم حداکثر نیم ساعته برسیم به شیرین آباد. ادامه دادیم و کم کم خستگی به ندا داشت غلبه میکرد . خیلی راه اومده بودیم و انصافاً با این شیب تندی که حالا عصر خورده بودیم بهش خیلی خوب داشت تحمل میکرد.  

حدود پنج شش کیلومتر مونده بود که برسیم به یال و با این شیب تند داشت کم کم بعید میشد. به ندا پیشنهاد دادم برگردیم پایین و تو محیط بانی که کنار روستای ابر بود استراحت کنیم و فردا صبح این جنگل رو رد کنیم . اما برخلاف انتظار ندا مخالفت کرد و گفت نه بریم !!! 




اما راستش من خیلی خوش بین نبودم که به موقع برسیم به یال و مطمئناً با این سرعت حرکت میموندیم تو جنگل و این فوق العاده خطرناک بود. البته اینو ندا نمیدونست چون اگه بهش میگفتم مطمئناً از جاش تکون نمیخورد . حالا بعدا براتون میگم چرا

بنابراین برای اینکه هم باهاش مخالفت نکرده باشم و هم اینکه سرعت داده باشم به حرکتمون پیشنهاد دادم از یه وانت گذری کمک بگیریم و مارو ببره حداقل تا سر یال. اونم قبول کرد. یک ربعی طول کشید تا یه وانت اومد و ازش خواستم این کارو برامون بکنه. اون بنده خدا هم قبول کرد و کلی جلو افتادیم . البته تا سر یال هم نبرد . کمی مونده به یال پیاده شدیم و فقط یک ساعت فرصت داشتیم تا غروب .

وقتی سر یال رسیدیم خیلی خوشحال بودم که نیم ساعت دیگه میرسیم به شیرین آباد و عملا نیم ساعت زودتر از غروب میشه. اما متاسفانه اشتباه میکردم .

چند کیلومتر رفته بودیم که ندا دوچرخه رو دست گرفت و من هم بهش گفتم که ما فقط یک ساعت دیگه وقت داریم تا به روستا برسیم . موندن تو جنگل کاری بسیار خطرناک بود . حالا چرا بهتون میگم.

وقتی خیلی اصرار کردم دوچرخه رو سوار شد و من هم به فاصله ده دوازده متر جلوتر میرفتم . چند صد متر رفته بودیم که ایستادم تا مناظر زیبای جنگلی رو ببینم و ندا هم برسه . همچنان پلیر هم تو گوشم بود. یهو صدای جیغ ندا رو شنیدم و وقتی برگشتم دیدم ای وای ندا خیلی ناجور تو شیب شصت درجه خورده زمین . به سمتش دویدم و تو همون چند ثانیه که بهش برسم به این فکر میکردم اگه پاش شکسته باشه رو دوشم سوارش میکنم میبرمت روستا و دوچرخه ها رو هم تو جنگل میذارم.

وقتی بهش رسیدم و پاچه شلوارش رو بالا زدم انتظار داشتم استخوان پاش رو ببینم اما خوشبختانه فقط زخم شده بود.

بنابر مختصر تجربه ای که اندوخته بودم شروع کردم روحیه اش رو تقویت کردن. بهش آب و شکلات دادم و باهاش حرف زدم . کم کم حالش بهتر شد و راه افتاد. دیگه نمیشد بهش گفت سوار دوچرخه بشو. چند کیلومتر اومده بودیم که ندا گفتم پاهام خیلی درد میکنه و حتی نمیتونم دوچرخه رو دست بگیرم و این اصلا خبر خوبی نبود.  

اما راز بزرگ جنگل این بود که جنگل پر بود از گرگ و چون فصلی که ما توش بودیم دام تو جنگل نبود گرگها حسابی آدم گیر بودن و اگه هوا تاریک میشد باید منتظر گرگها می بودیم.

فکری به سرم زد . دوچرخه رو سوار میشدم میبردم صدمتر پایین تر بعد میدویدم بالا اون یکی دوچرخه رو سوار میشدم میبردم صدمتر پایین تر از دوچرخه اولی و همین طور...

چهار کیلومتر دوچرخه هارو همینطور آوردم که دیدم ریه هام داره جواب میکنه. ندا هم که این وضع رو دید و از طرفی کمی خستگی اش هم در رفته بود حاضر شد دوباره دوچرخه اش رو دست بگیره. تو همین زمان بود که یه موتور سوار از کنارمون رد شد و وقتی من ازش پرسیدم چقدر داریم تا روستا  اون راز ترسناک جنگل رو گفت و همین روحیه ندا رو شدیدا خراب تر کرد. جاده خیلی خراب بود. یه جاده شیب دار شصت درجه خاکی که بارندگی هم حسابی خرابش کرده بود. از طرفی ندا پاش آسیب دیده بود و حالا هم که روحیه اش خراب شده بود شروع کرده بود به غر زدن و گریه کردن . تمام تلاشم این بود که فقط بیاد و زمین گیر نشه.  

هوا داشت تاریک میشد و خودم هم خیلی خسته بودم و تو ذهنم خودم رو آماده میکردم که اگه گرگها بهمون حمله کردن باهاشون بجنگم تا اول من از بین برم و نبینم که چه بلایی سر ندا میاد. و این خودش کلی انرژی ازم میگرفت. از طرفی هم باید روحیه میدادم.

بنابراین همش حرف میزدم تا ندا به چیزی فکر نکنه . راستش تو همین موقع ها صدای زوزه هم می شنیدم . اوضاع لحظه به لحظه داشت بدتر میشد و دیگه آماده بودم که کار نهایی رو بکنم .

یهو صدای موتور شنیدم و پیش خودم گفتم اینو از دست نمیدم . وقتی رسیدن دیدم دوتا موتور هستن که سه نفر سرنشین دارن. با این سوال که چقدر داریم تا روستا سر صحبت رو باهاشون باز کردم و نگهشون داشتم و مطرح کردم که ندا حال خوبی نداره و ازشون خواستم تا روستا باهامون باشن . دویست متر باهامون اومدن که خسته شدن و یکیشون پیشنهاد داد که ندا رو سوار کنن و ببرن روستا و منتظر من بمونن. اما خوب اینا کی بودن که ندا رو بدم دستشون . بنابراین با این پیشنهاد که یکی ازتون پیاده بشه و دوچرخه ندا رو سوار بشه کاملش کردم . راه افتادیم و به خیر به روستا رسیدیم .

وقتی روشنایی روستا رو دیدیم خیلی خوشحال شدیم. تو روستا یکیشون بهمون پیشنهاد داد بیاییم بریم خونه خواهرش . اولش من موافقت نکردم ولی ندا با چهره ای ملتمسانه خواست بریم خونشون تا بتونه استراحتی کنه و من هم پذیرفتم .



در آغوش دریای پارس (14) تحلیل و تشکر

من و کوله بارو و دل  

همه شب ذکر تو میگوییم 

همه روز راه تو میپوییم  

و سفر هماره پابرجاست 

سفر در آغوش دریای پارس به منزل نهایی خودش رسید. عمدا این قسمت سفرنامه رو در آخرین روز سال مینویسم تا بیان این حقیقت باشه که سفر و زندگی مثل هم اند و در حقیقت سفر همون زندگیه. اگه تو سفر زندگی هم کوله بارت سنگین باشه برای خودت زحمت ساختی و سفر کردن رو سخت تر .  

همچنین پایان فصلی آغاز فصلی دیگره و پایان سفری آغاز سفری دیگر. همانند هم و لازمه هم. 

 

تو این سفر دوستان خوبی مثل حمزه اکبری وقتی برای اولین بار مارو دید آنچنان به ما محبت کرد که زبونمون بند اومده بود.  

تو داراب حامد حسینی به قدری به ما لطف داشت که مونده بودیم زحمتش رو وقتی اومد خونه ما چطوری جبران کنیم.  

تو یزد نصرالله کلا کارشو ول کرده بود و برای ما وقت گذاشت. 

تو اردکان که مثل همیشه خانواده سنایی پذیرای ما سه نفر بودن .  

 

بعد از پایان سفر هم دوستان خوبی مثل محمد شاهکرم و خانم امیدی مهر. حامد حسینی . خانم الهام دشت بیاضی و آقای جهازی و باشگاه کوهنوردی و دوچرخه سواری آدرشک مطالب مارو میخوندن و این خودش برای ما کلی خوشحال کننده بود و نظرات قشنگ خودشون رو از ما دریغ نکردن . میخواهم ازشون تشکر کنم و بگم اگر وجود این افراد نبود شاید هیچگاه سفرنامه به منزل آخرش نمیرسید.  

 

سفر در آغوش دریای پارس برای خود ما دانشگاهی بود تا مانند همه سفرهای قبلی دانسته هامون در مورد کشور عزیزمون ایران و مردم خوبش. طبیعت زیباش و آب و هوای متفاوتش بیشتر بشه و این لازمه ای برای بیشتر عاشق شدنه. عاشق ایران و ایرانی. مردم خوبی که مهمان نواز ترین مردم جهان هستن و همیشه سفره هاشون برای هر غریبه ای بازه.  

و در نهایت میخوام از دو همسفر خوبمون مهدی و یاسمن عزیز تشکر کنم که در قسمتی از سفر همراه ما بودن و دلگرمی برای گروه آنادانا . 

 

این سفر به ما آموخت که سفر برای سفر کردن نیست بلکه سفر وسیله ای برای شناخت بیشتر و نزدیک تر شدن به معبوده.  

خداوند بزرگی که اگر بخواد همه چیز ممکن میشه و اگر نخواد برگی از درخت نمیافته. همه این زیبایی هارو ساخته و برای همه بندگانش سنگ تموم گذاشته. وقتی به جنگل های کاج مابین تخت جمشید و پاسارگاد نگاه میکردم . وقتی به دریای زیبای پارس نگاه میکردم. وقتی به بیابان های بزرگ یزد و به درخت پیر ابرکوه نگاه میکردم همه و همه شگفتی هایی بود که خالق بزرگ آفریده. خدارو شکر میکنم که این سفر رو هم تونستیم بریم و مشتاق سفر جدیدی بشیم.  

سال نو رو که چند ساعتی بیشتر به رسیدنش نمونده به همه دوستان خوبم  تبریک میگم و بهترین آرزوهارو براشون تو سال جدید دارم .  

  

همه عکس های این بخش رو مهدی عزیز همسفر خوبمون تو سفر لطف کردن.

در آغوش دریای پارس (۱۳) در راه بازگشت

بازم یه صبح زود از خواب بیدار شدم. صدای موج هایی که به سنگ های لب ساحل میخوردن میومد و این گواه این بود که ما تو جزیره قشم هستیم. بزرگترین جزیره ایران و جزیره ای که به تنهایی از 22 کشور جهان بزرگتره 

پاشدم و رفتم به دریا نگاه کردم. امروز روز آخر سفرمون بود و این آخرین ساعاتی بود که داشتم دریای پارس رو میدیم. بلیت قطار ما برای ساعت 12 بود و باید زودتر می رفتیم تا ساعت 12 برسیم به ایسگاه قطار بندرعباس.  

رفتم و بچه ها رو بیدار کردم . صبحانه زود آماده شد . چون چایی رو درست کرده بودم . صبحانه رو خوردیم و به راه افتادیم تا بریم اسکله و از اونجا راهی بندرعباس بشیم.  

قبل از رفتن فرهاد گفت یه عکس با این برگه ها بگیریم و دیگه این برگه هارو بندازیم بره. چون سخت بود بردنشون . اینا همون برگه هایی بود که نصرالله تو یزد بهمون داده بود.  

 

یادش بخیر اینارو نصرالله تو یزد زحمتشو برامون کشید و وقتی رسیدیم بهش بهموون داد. از یزد تا به اینجا اینارو آورده بودیم.  

یه اسکله اون ور جزیره بود که باید میرفتیم و اونجا با تندرو میرفتیم بندرعباس. این تندروها یه قسمت عقبشون بود که ما دوچرخه هارو بستیم همونجا و خدایشش هم تند میرفت. کمتر از یک ساعت طول کشید تا مارو رسوند به بندرعباس. تو قایق تقریبا 30 نفر جا میشدند و خوب و راحت بود. تو تندرو از پنجره بیرون رو نگاه میکردم و کشتی های بزرگی رو میدیدم که از کنارشون میگذشتیم. تو نقشه فاصله قشم تا بندرعباس خیلی کمه اما وقتی واقعا توشی میبینی که نه بابا واسه خودش حسابی فاصله اس.  

  

وقتی به بندر شهید رجایی رسیدیم پرسیدیم چطور میشه رفت ایسگاه قطار. ضمن اینکه من تصمیم داشتم رو بنده یا نقاب هم بگیرم.  

 

بازار همون نزدیکی ها بود. رفتیم تو بازار و با سرعت دنبال نقاب گشتیم. دوچرخه ها رو هم سپردیم به یه مغازه داری. چقدر بازار قدیمی بود اون بازار . یکهو نگاهم افتاد به یه دست فروش که نفاب میفروخت. رفتم و چونه هم نزدم زود خریدم تا بریم. اصولا به نظر بنده وقتی صنایع دستی میخرید جونه نزنید. مخصوصا اگه اون صنایع دستی رو از هنرمند میخرید.  

این نقاب هارو خانم های متاهل میزنن و دختران مجرد از این نقاب ها به صورت نمیزنن. هرکی گفت چرا ؟ 

بعد از اینکه خریدمون رو کردیم با سرعت زیاد به سمت راه آهن رفتیم . فقط نیم ساعت دیگه تا حرکت قطار مونده و اگه از دست میدادیم خیلتا رسیدیم اونجا و بلیت هامون رو چک کردن گفتن این دوچرخه هارو بدید به قسمت بار . ما هم همین کارو کردیم . اما خیلی بی انصافی بود که هر دوچرخه رو چهل کیلو حساب کردن ( بدون بار ) و بابت هر دوچرخه هم کلی پول گرفتن. تازه دوچرخه ها هم خط افتاد رو بدنه شون.  

رفتیم و سوار شدیم. خدا خدا میکردیم سه نفر بقیه چندتا آدم درست و حسابی باشن و سفر با قطار هم خوش بگذره. چندبار هی افرادی اومدن و رفتن تا نهایتا فکر کردیم شاید ما سه تا فقط مسافر این کوپه ایم. خوشحال بودیم که یهو زن و شوهری اومدن تو !!! 

یه زوج جوان بودن که البته خیلی هم زود باهم دوست شدیم و کلی تعریف کردیم. مهدی و خانومش. بچه بندرعباس بودن. جای یه نفر هم خالی بود که تو سیرجان آقایی اومد تو که خیلی مودب و رسمی بود. اسمشم آقای گلستانی بود. مرد بزرگی که ناهارشو با ما قسمت کرد. راستش ما ناهار نداشتیم .  

کلی با هم تعریف کردیم و آقای گلستانی گفت که کارمند راه آهن هست و رایگان قطار سوار میشه.  

  فرهاد هم تعریف میکرد و بچه هارو میخندوند. کلا خوشحال بودیم که با این افراد همسفر هستیم. شب خیلی خسته بودیم و من یادم نمیاد کی خوابیدم اما وقتی از خواب بیدار شدم که قطار واسه نماز صبح ایستاده بود. پرده هارو زدم کنار و از رو تختم طلوع خورشید رو تو بیابون نگاه میکردم. سفر داشت تموم میشد اما عشق ما به کشورمون ایران با اینهمه زیبایی هزار برابر شده بود. کشور زیبایی که بیش از 1700 کیلومتر از جاده ها و شهرها و روستاها و جزیره ها و آبهاشو تو این چهارده روز دیده بودیم. شکوهی شکوهمند. بچه ها که بیدار شدن مشغول جمع و جور کردن وسایلشون شدن چون دیگه رسیده بودیم تهران و باید پیاده میشدیم. وقتی از دوستان هم کوپه ایمون جدا شدیم بهترین آرزوهارو براشون کردیم. بعدشم چندساعتی معطل شدیم تا دوچرخه هامون و بارهامون رو تحویل بگیریم. سفر تموم شد و ما برگشتیم . دلمون برای خونه مون تنگ شده بود. اما به فکر سفرهای بیشتری بودیم .  درود بر ایران - درود بر دریای همیشگی پارس 

این آخرین قسمت این سفرنامه نیست. منتظر آخرین قسمت سفرنامه باشید.  

در آغوش دریای پارس (12) قشم روز دوم

صبح دیگه ای با باد شرجی دریای پارس بیدار شدم .هوا دم داشت و ما تو ساحل بودیم. چندتا دختر قشمی اومده بودن و با وسایل ورزشی که نزدیک ما بود داشتن ورزش میکردن و میخندیدن. کیسه خوابی که توش خوابیده بودم نم داشت و اصلا از این حالت خوشم نمیومد. دلم میخواست یه دوش درست و حسابی بگیرم. از چادر اومدم بیرون و دیدم هوا ابری و گرفته اس. مثل همیشه برای صبحانه چایی درست کردم تا بچه ها بیدار بشن.   

معمولا در طول سفر ندا بعد از من بیدار میشد و صبحانه رو آماده میکرد. بعد فرهاد بیدار میشد. وقتی فرهاد بیدار شد دیگه صبحانه آماده شده بود. نمیدونم چرا تو سفر خوردن اینهمه حال میده. عسل- پنیر - کره - نان و چای داغ.  

 

 بعد صبحانه وسایل رو جمع کردیم تا بریم کمی پاساژ گردی. قشم پاساژهای قشنگی داره و کلا جزیره زیبایی. اما یه جورایی همه چیز خیلی مدرن و بی روحه. انگار تو این جزیره فقط خرید و فروش وجود داره. صدالبته قسمت سنتی هم داشت که در موردش خواهم نوشت اما کلا قالب جزیره همینه. بزرگترین مشکل ما تو جزیره کسی یا جایی بود که بتونیم وسایلمون رو پیشش بذاریم و متاسفانه نداشتیم. با توجه به بی مهری مسئولین منطقه آزاد ما حتی نتونستیم دوچرخه هامون رو هم پیششون بذاریم و چقدر حیف شد نتونستیم ژئوپارک قشم ، ساحل لاکپشت ها و دره ستاره هارو ببینیم. 

بله رفتیم پاساژها رو ببینیم و خریدی هم کنیم. همه جور بازار بود. از همه جور جنس اینجا دیدیم ( البته منظور اجناس مصرفی )  

    

 یه بازار بود به نام بازار چینی ها . همه چیزش کلا چینی بود. فروشنده ها هم چینی بودن. تمامشون هم بین 16 تا 26-27 سال سن داشتن و از همه عجیب تر بدون لهجه حرف میزدند. جالب تر اینکه مدیرشون هم یه دختر 16 ساله بود ( البته اینجور به نظرمون اومد) که ازش حساب میبردن. این بازار همه جور وسایل بنجل داشت   فکر کردیم یه چیزی بخریم که لااقل بعدا از خریدمون پشیمون نشیم. پس چیزی رو خریدیم که چین اش بهتره . آره چندتا لیوان و ظرف چینی خریدیم . ظهر شده بود خیلی گرسنه شده بودیم بنابراین رفتیم و کمی غذا خریدیم و رفتیم تو یه فضای سبزی نشستیم و خوردیم. کمی هم استراحت کردیم .  

  

من از ابتدای ورودمون به جزیره دنبال لباس سنتی بندری یا قشمی بودم و خیلی هم گشتم و پیدا هم کردم اما خیلی گرون بود. بنابراین تصمیم گرفتم روبنده خانم های بندری رو حداقل بخرم که البته تو قشم خوبشو پیدا نکردم .  

تو پارک چندتا خانم بومی دیدیم که تنوع لباس های رنگی شون خیلی قشنگ بود.  

بعد ناهار و کمی استراحت یه باجه روزنامه فروشی پیدا کردیم که سوالات کنکور میفروخت و دوچرخه هامون رو گذاشتیم پیشش تا بریم بازار سنتی. اینجا بود که فهمیدیم بازار سنتی خیلی بهتر از این پاساژهاست.  تو اینجا هم مردم قشمی بیشتر بودن و هم شلوغ تر بود و هم اینکه بازارش برای ما آشناتر بود.  

تا دم غروب تو این بازارها گشتیم و کمی خوراکی خریدیم و چند جفت کفش. من کفشمو خریدم 10000 تومن.  

سوار ماشین شدیم که برگردیم دوچرخه هامون رو برداریم بریم دوباره همون جا لب ساحل که یکهو فرهاد گفت ای داد بی داد دوربین جا موند.  

خوب البته این عکس ها که تا به حال دیدید نشون میده پیداش کردیم. آره رفتیم و دیدیم همون صاحب مغازه در اوج امانت داری خیلی خوشحال شد که ما برگشتیم و تونست دوربین رو بهمون پس بده.  

برگشتیم و دوچرخه هامون رو برداشتیم رفتیم لب ساحل و شام درست کردیم. رفتم لب ساحل و یک ربعی به دریای پر از موج خیره شدم.  

به خودم گفتم : هی پسر هزار و خرده ای رکاب زدی . گرما کشیدی. تشنه موندی . خسته شدی. امیدوار شدی. رو دوچرخه از خستگی خوابت برد. گاهی از خطر ترسیدی. شاد شدی و گاهی هم ناراحت. شبها برای فردا تو ذهنت کلی برنامه ساختی و عوض کردی، حالا رسیدی به اینجا. دریای پارس و این آخرین شبه که داری این آبها رو میبینی. پسر آیا بازم  عمر بهت امان میده که بیایی و اینجارو ببینی؟ این دریارو ، این جزیره رو ، این وسعت پر از راز و شکوه رو؟  میمونی که بیایی و باز به این آبها خیره بشی و غرور سراسر وجودت رو فرا بگیره ؟

موجها خودشون رو به ساحل می کوبیدن و فریاد میزدند و روایت شیرمردان و شیرزنانی رو میکردن که بودن تا این دریا پارس باشه و پارس بمونه.  

        

صدام کردن تا برم شام بخورم . شام خوردیم و بعد فرهاد کمی برامون خوند و کم کم رفتیم که بخوابیم.   

ادامه دارد...